Moosakhani
0

داستان پرنده ی کوچک تنبل به انگلیسی | The Lazy Little Bird

داستان انگلیسی پرنده ی کوچک تنبل: The Lazy Little Bird

زمانی پرنده ی کوچکی بود که خیلی زیبا، اما خیلی خیلی تنبل بود. هر روز صبح وقتی که باید بیدار می شد، پرنده های دیگر بارها و بارها او را صدا می کردند، تا اینکه سرانجام با کوشش و تقلای زیاد از لانه بیرون می آمد. و وقتی کاری بود که باید انجام میداد، آن قدر آن را پشت گوش می انداخت، که دیگر زمان کافی برای انجام آن باقی نمی ماند. پرنده های دیگر همیشه به او می گفتند: «تو چقدر تنبلی! همیشه انجام کارهایت را برای دقیقه ی آخر می گذاری». 

 

اما پرنده جواب میداد: «به! مشکلی نیست، من فقط کمی وقت بیشتر برای انجام کارهایم می خواهم، فقط همین.

 

پرنده ها تمام تابستان را به پرواز و بازی گذراندند و وقتی پاییز آمد و کم کم میشد سرمای هوا را احساس کرد، خود را برای یک سفر طولانی به یک سرزمین گرم آماده کردند. اما پرنده ی کوچک ما، تنبل مثل همیشه، آمادگی برای سفر را به تعویق انداخت. کاملا مطمئن بود که وقت کافی برای آماده شدن دارد و آن قدر این کار را پشت گوش انداخت، تا اینکه یک روز وقتی از خواب بیدار شد دید همه ی پرنده های دیگر رفته اند.

 

درست مثل روزهای دیگر، چند تا از دوستانش سعی کرده بودند او را پیدا کنند، اما او نیمه خواب گفته بود که بعدا بیدار می شود. این بود که دوباره خوابیده و وقتی بیدار شده بود، که خیلی دیر بود. آن روز، روز سفر بزرگ پرنده ها بود. همهی پرنده ها از قوانین سفر آگاهی داشتند؛ باید برای سفر آماده باشی، هزاران پرنده در این سفر همراه یکدیگر بودند و نمی توانستند منتظر کسی شوند. از آنجا که پرنده ی کوچک نمی دانست که چگونه باید به تنهایی راهی این سفر شود، به خاطر تنبلی اش تصمیم گرفت تمام زمستان سرد و طولانی را به تنهایی بگذراند.

 

در آغاز، مدت زیادی را به گریه کردن گذراند. اما باید می پذیرفت که تقصیر خودش است. او فهمید وقتی می تواند کارها را به خوبی انجام دهد که راجع به آن ها فکر کند و تنبلی را کنار بگذارد، پس شروع به آماده شدن برای زمستان کرد. ابتدا چند روزی را به جستجوی جایی که بتواند او را از سرما محفوظ نگه دارد گذراند. او مکانی را بین چند تخته سنگ یافت و در آن جا آشیانه ی جدیدی با سنگ ها، شاخه ها و برگ های درختان برای خود ساخت. سپس به شکلی خستگی ناپذیر کار کرد تا آشیانه اش را از میوه ها و دانه ها پر کند تا حدی که تمام زمستان را بتواند از آنها تغذیه کند. در آخر، گودال کوچکی در بین تخته سنگ ها حفر کرد تا آب کافی هم داشته باشد. وقتی که دید خانه ی جدیدش کاملا آماده شده است، تمرین خوردن آب و غذای کم را شروع کرد تا بتواند بدترین برف و طوفان زمستان را تحمل کند.

 

اگرچه بسیاری نمی توانستند باور کنند، اما تمام این آماده سازی ها و تلاش ها باعث شد که پرنده ی کوچک بتواند زمستان را پشت سر بگذارد و زنده بماند. البته او رنج بسیاری کشید و در آن زمستان، روزی نبود که از تنبلی خود احساس پشیمانی نکرده باشد. سرانجام وقتی بهار فرارسید و دوستان قدیمی اش از سفر بازگشتند، همگی از دیدن پرنده ی کوچک که هنوز زنده بود، شاد و متعجب شدند. آن ها به سختی می توانستند باور کنند که پرنده ی تنبلی مثل او، چنین آشیانه ی محکم و شگفت انگیزی را ساخته باشد. اما وقتی آنها پی بردند که حتی ذره ای از تنبلی در وجود آن پرنده ی کوچک زیبا باقی نمانده است و او به سخت کارترین پرنده در میان پرندگان تبدیل شده، همه موافقت کردند که او باید مسئول سازماندهی سفر بزرگ سال بعد باشد.

 

وقتی زمان کوچ و سفر بزرگ پرنده ها فرا رسید، همه چیز آنقدر خوب انجام شده بود و همه آن قدر آماده بودند که حتی وقت کافی برای اختراع یک سرود صبحگاهی زیبا داشتند، به نحوی که از آن روز به بعد هیچ پرنده ی کوچکی ، حتی تنبل، دیگر زمستان را به تنهایی سپری نکرد.

There was once a little bird who was very nice, but very, very lazy. Every day, when it was time to get up, they had to shout at him again and again before he would finally struggle out of bed. And when there was some job he had to do, he would keep putting it off until there was hardly enough time left to do it. People kept telling him “What a lazy bird you are! You can’t just keep leaving everything to the last minute”.


“Bah! There’s really no problem”, answered the little bird, “I just take a bit longer to get around to doing things, that’s all“.


The birds spent all summer flying and playing, and when autumn came and you could start feeling the cold, they began to prepare for the long journey to a warmer land. But our little bird, lazy as ever, kept putting it off, feeling quite sure that there would be plenty of time to prepare for the journey. That was, until one day when he woke up and all the other birds were gone.

 

Just like every other day, several of his friends had tried to wake him, but – half asleep – he told them he would get up later. He had gone back to sleep and only woke up again much later. That day was the day of the great journey. Everyone knew the rules: you had to be ready to leave; there were thousands of birds, and they weren’t going to wait around for anyone. So the little bird, who didn’t know how to make the journey alone, realised that because of his lazinese he would have to spend the long cold winter all on his own.

 

At the beginning, he spent a lot of time crying, but he had to admit that it was his own fault. He knew he could do things well when he put his mind to it so, putting his laziness aside, he began to prepare for the winter. First, he spent dava looking for the place that was best protected from the cold He found a place between some rocks, and there he made a new nest, well built with branches, stones and leaves. Then he worked tirelessly to fill the nest with fruits and berries enough to last the whole winter. Finally, he dug a little pool in the cave, so he would have enough water. When he saw that his new home was perfectly prepared, he began to train himself on how to get by on very little food and water, so that he would be able to endure the worst snowstorms.


And, although many would not have believed it, all these preparations meant that the little bird did survive through the winter. Of course, he suffered greatly, and not a day of that winter went by without him regretting having been such a lazy little bird. When the spring finally arrived, and his old friends returned from their voyage, they were all filled with joy and surprise at seeing that the little bird was still alive. They could hardly believe that such a lazy bird had managed to build such a wonderful nest. And when they realised that not even a bit of laziness remained in his little body, and that he had turned into the most hard-working bird of the flock, everyone agreed that he should be put in charge of organising the great journey next year.


When that time came, everything was so well done and so well prepared that they even had time left to invent an early morning wake-up song, so that from that day on no little bird, however lazy, would have to spend the winter alone again.

فایل صوتی داستان پرنده ی کوچک تنبل

لغات کاربردی انگلیسی داستان پرنده ی کوچک تنبل

Moosakhani