Moosakhani
0

داستان چادرنشین های جدید به انگلیسی | Modern Nomads

داستان انگلیسی چادرنشین های جدید: Modern Nomads

English Story: Modern Nomads

One day, Mister Arnold was teaching a lesson, and things were going as normally as ever. He was explaining the story of mankind to his pupils. He told them that, in the beginning, men were nomads; that they never stayed in the same place for very long. Instead, they would travel about, here and there, in search of food, wherever it was to be found. And when the food ran out, they would move off somewhere else.

داستان انگلیسی: چادرنشین های جدید

یک روز آقای آرنولد مشغول تدریس در کلاس بود و همه چیز طبق معمول همیشه پیش می رفت. او داشت داستان زندگی انسان را از ابتدا برای شاگردان خود توضیح می داد. او گفت که انسان ها در آغاز خانه به دوش بودند و هرگز برای مدت طولانی در یک مکان باقی نمی ماندند. بلکه در جستجوی غذا به اینجا و آنجا کوچ می کردند و آنقدر در جایی می ماندند که دیگر غذایی در محل اقامتشان یافت نمی شد آن وقت به سمت نقطه ای دیگر حرکت می کردند.

 

He taught them about the invention of farming and keeping animals. This was an important discovery, because by learning to cultivate the land, and care for animals, mankind would always have food readily available. It also meant that people could remain living in one place, and this made it easier to set about tasks that would take a long while to complete, like building towns, cities, and all that was in them. All the children were listening, spellbound by this story, until Lucy jumped up:

او درباره ی اختراع کشاورزی و نگهداری از حیوانات گفت و اینکه این اختراع یک کشف بزرگ بود. زیرا انسان وقتی یاد گرفت که زمین را بکارد و حیوانات را پرورش دهد توانست برای همیشه به غذا دسترسی داشته باشد و دیگر مجبور نبود برای یافتن غذا از نقطه ای به نقطه ی دیگر کوچ کند و این موضوع انجام کارهایی مثل ساختمان سازی را، که برای تکمیل آنها مدت زمانی صرف می شد، امکان پذیر ساخت و دهکده ها و شهرها به وجود آمدند. همه ی بچه ها مجذوب این داستان شده بودند و به آن گوش میدادند، تا اینکه لوسی از جایش پرید و گفت:

“And if that was so important, and improved everything so much, why are we nomads all over again, Mister Arnold?”

«اگر این اختراع آن قدر مهم بود و باعث ترقی و پیشرفت بشر شد، پس چرا همه ی ما دوباره داریم به زندگی چادرنشینی برمی گردیم؟»

Mister Arnold didn’t know what to say. Lucy was a very intelligent girl. He knew that she lived with her parents in a house, so she must know that her family were not nomads; So what did she mean?

 

آقای آرنولد نمی دانست چه باید بگوید. لوسی دختر خیلی باهوشی بود. آقای آرنولد می دانست که او با والدینش در خانه ای در شهر زندگی می کند، پس میدانست که خانواده ی او چادرنشین نیستند، بنابراین منظور او چه بود؟

 

“We have all become nomads again,” continued Lucy “The other day, outside the city, they were cutting the forest down. A while ago a fisherman told me how they fish. It’s the same with everyone: when there’s no more forest left the foresters go elsewhere, and when the fish run out the fishermen move on. That’s what the nomads did, isn’t it?”

لوسی ادامه داد: «همه ی ما دوباره چادرنشین و خانه به دوش شده ایم. چند روز پیش، خارج از شهر عده ای را دیدم که داشتند درختان را قطع می کردند. مدتی پیش نیز ماهیگیری را دیدم که روش ماهیگیری را به من یاد داد. وقتی که درختان آن نقطه از جنگل همه قطع شوند آن مردان به نقطه ی دیگری از جنگل برای قطع کردن درختان می روند و وقتی ماهی های یک نقطه کمیاب شوند، ماهیگیران برای ماهیگیری به نقطه ی دیگر می روند. آیا این همان کاری نیست که چادرنشین ها انجام میدادند

The teacher nodded, thoughtfully. Really, Lucy was right. Mankind had turned into nomads. Instead of looking after the land in a way that we could be sure it would keep supplying our needs, we kept exploiting it until the land was bare and barren. And then off we would go to the next place! The class spent the rest of the afternoon talking about what they could do to demonstrate how to be more civilised…

 

آقای آرنولد در حالی که به فکر فرو رفته بود، سرش را به علامت مثبت تکان داد. واقعا لوسی داشت درست می گفت. بشر به دوران چادرنشینی برگشته است. به جای مراقبت از زمین به شیوه ای که بتواند مایحتاج ما را برای همیشه در اختیارمان بگذارد، آن قدر از آن بهره برداری می کنیم تا کاملا لخت و غیرقابل کشت شود. آن گاه باید برای رفع نیازهای خود به نقطه ی دیگر کوچک کنیم! بچه های کلاس بقیه ی آن بعداز ظهر را به صحبت درباره ی اینکه چگونه می توانند به افراد متمدن تری تبدیل شوند، پرداختند

The next day everyone attended class wearing a green tshirt, with a message that said “I am not a nomad!”

صبح روز بعد همه ی بچه ها با تی شرت سبزی که روی آن نوشته شده بود «من یک چادرنشین نیستم!» وارد کلاس شدند.

And, from then on, they set about showing that indeed they were not. Every time they knew they needed something, they made sure that they would get it using care and restraint. If they needed wood or paper, they would ensure that they got the recycled kind. They ordered their fish from fish farms, making sure that the fish they received were not too young and too small. They only used animals that were well cared for, and brought up on farms…

از آن روز به بعد، آنها همه ی تلاش خود را می کردند تا نشان دهند که واقعا یک خانه به دوش نیستند. هر زمان به چیزی نیاز داشتند ابتدا مطمئن می شدند که منعی در استفاده از آن برایشان وجود ندارد. اگر به چوب با کاغذ نیاز پیدا می کردند، اطمینان پیدا می کردند که از نمونه ی بازیافتی آنها باشد. ماهی مورد نیاز خود را از مکان های پرورش ماهی تهیه می کردند و مراقب بودند که آن ماهی نه زیاد جوان باشد نه زیاد کوچک. آنها فقط از حیواناتی استفاده می کردند که در مزارع پرورش یافته بودند.

And so, from their little town, those children managed to give up being nomads again, just as prehistoric men had done, so many thousands of years ago.

و بدین ترتیب، بچه های آن شهر کوچک تصمیم گرفتند که دوباره مثل انسان ماقبل تاریخ در هزاران سال قبل، به زندگی خانه به دوشی و چادرنشینی برنگردند.

فایل صوتی داستان چادرنشین های جدید

لغات کاربردی انگلیسی داستان چادرنشین های جدید

پیشنهاد ما به شما

مطالعه تمام داستان های کوتاه و کاربردی انگلیسی

Moosakhani