Moosakhani
0

داستان پایان خوش به انگلیسی | Happy Endings

داستان پایان خوش: Happy Ending

پری پیکولو، پسر یکی از ثروتمندان بود که در ناز و نعمت بزرگ شده بود و خانواده اش هرگز نگذاشته بودند هیچ گونه ناراحتی و رنجی ببیند. یک روز پری به سینما رفت، تا فیلمی را که خیلی دوست داشت ببیند. اما کمی دیر به آنجا رسید و آخرین بلیط به پسری که خیلی فقیر به نظر می رسید، فروخته شد. پسرک چند هفته پولش را پس انداز کرده بود تا بتواند آن بلیط را بخرد. پری وقتی فهمید که هیچ بلیطی وجود ندارد، خیلی ناراحت و خشمگین شد و شروع به داد و فریاد کرد و از پسرک فقیر خواست که بلیطش را به او بدهد.

 

پسرک به او گفت: «آخه چرا من باید بلیط خودم را به تو بدهم؟ من قبل از تو رسیدم و پول دادم و آخرین بلیط را خریدم».


پری پیکلو جواب داد: «برای اینکه من مهم تر از تو هستم. به من نگاه کن! من ثروتمندم و تو فقیر. نمی بینی!»

 

در همین لحظه، مردی به طرف پری آمد و بلیطی به او تقدیم کرد و گفت:

 

 

«بله پسرم، معلوم است که تو خیلی بیشتر از این پسرک حق داری این فیلم را ببینی».

 

پری بلیط را گرفت و با حالتی مغرورانه از جلوی پسرک فقیر رد شد و وارد سینما شد. صندلی او در جایگاه مخصوص بود و هنگامی که به طرف صندلی خود راهنمایی شد، دید که همه ی بچه های اطراف ، مثل خودش از خانواده های ثروتمند هستند و خوشحال شد. اما به محض اینکه روی صندلی خود نشست اتفاق عجیب و شگفت انگیزی رخ داد. ناگهان نامرئی شد و چند لحظه بعد در روی پرده ی بزرگ سینما ظاهر شد. در فیلمی که شروع شده بود، او نقش قهرمان را برعهده داشت و در طی ماجراهای مختلف با مشکلات و بدبیاری های گوناگون روبه رو شد. یعنی در ابتدا پدر و مادرش را طی سانحه ای از دست داد، بعد خانه شان بر اثر زلزله ویران شد و آن گاه کاملا بی پول و فقیر شد. حالا مجبور بود صبح تا شب کار کند تا بتواند خرج زندگی خود و برادران و خواهرانش را به دست بیاورد. بارها مورد تمسخر و توهین قرار گرفت و احساساتش جریحه دار شد…

 


در طی همه ی این ماجراها، پری پیکولو در حالی که هیچ کس به او کمک نمی کرد، باید سرسختانه می جنگید تا بر مشکلات غلبه کند. در پایان فیلم پری بالاخره بر همه ی موانع پیروز شد و مردی مرموز و خردمند به او کمک کرد تا به همه ی آرزوهایش دست پیدا کند.

 


وقتی فیلم به پایان رسید، پری از روی پرده ی سینما ناپدید شد و دوباره به روی صندلی اش در جایگاه تماشاچیان بازگشت. انگار از خوابی هیجان انگیز بیدار شده باشد، فهمید که هرگز آن ماجراها را در زندگی واقعی اش تجربه نکرده است، همیشه در ناز و نعمت و رفاه زندگی کرده بود و هرگز برای چیزی مبارزه نکرده بود و هرگز به کسی کمک نکرده بود. احساس ناخوشایندی همه ی وجودش را فرا گرفت و همان طور که روی صندلی اش نشسته بود، شروع به گریستن کرد. بعد از لحظاتی ساکت شد و ناگهان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و در حالی که شادمانه جست و خیز می کرد، سالن سینما را ترک کرد. اکنون عمیقا شادمان بود، چون حالا می دانست که در زندگی می خواهد چه کار کند. تصمیم داشت فرد مفید و سودمندی باشد که به کمک افراد مستمند می شتاید و برای آن ها پایان حوش به وجود می آورد.

Perry Piccolo was a rich kid who led a very nice comfortable life, protected from most of the bad stuff in the world. One day, Perry went to the movies to see a film held been dying to see. The problem was that he arrived a bit late just as the last ticket was being sold to a very poor looking boy. The boy had been saving for weeks to buy this ticket Realising there was no ticket left for himself, Perry was furious, and started shouting and protesting, demanding that the boy hand his over.

 

“But why should I give you my ticket? I arrived before you did and I’ve paid for it”, said the boy.

 

“Because I’m more important than you! Look at me! I’m rich and you are poor. Don’t you see?”, Perry replied.

 

At that moment, a very distinguished looking man came over to Perry and offered him a ticket, saying, “Of course, my boy. You have more of a right than him to see this movie”.

 

Then Perry, in the most showy and superior way, walked off from the boy and entered the cinema. When he got inside the auditorium, Perry looked around and was pleased to see that the place was filled with other rich children like himself. He made his way to a seat. However, as soon as Perry sat down, he vanished and was somehow teleported onto the cinema screen.

 

He realised he had turned into a movie character, playing the central role in many stories. And in all those stories Perry started out with a lot of bad luck couple of times his parents disappeared, other times the house burned down and he lost all his money.

 

In some stories he had to travel to countries where he didn’t understand the language, in others he had to work straight from childhood, to help support all his brothers and sisters. Sometimes he found himself in a situation where everyone treated him like a fool, or like someone who had no feelings…

 

In all these stories, Perry had to struggle terribly to survive and overcome his difficulties. He managed this, even though few people would have given him a hope. All the stories had a happy ending, in which a wise, fortunate, rich, and mysterious character would help Perry to fulfil his dreams.

When all this came to an end, Perry found himself back in his seat, feeling pretty shocked. He realised that in real life he had always been fortunate, and had never helped anyone to have a happy ending of their own. He felt terrible, and spent a long time in that seat, crying.

 

Finally, an enormous smile broke over his face, and he left the cinema, almost dancing. He was happy because now he knew what he was going to do with his life. He was going to be that helpful person who comes to the aid of less fortunate people. He would be a maker of happy endings!

 

 

فایل صوتی داستان پایان خوش

لغات کاربردی انگلیسی داستان پایان خوش

سینما

آخرین بلیط

داد و فریاد

خواست

مهم تر

نامرئی شد

بدبیاری

سرسختانه میجنگید

آرزوهایش

گریستن

فرد مفید و سودمندی

افراد مستمند

Moosakhani