Moosakhani
0

داستان شهر هنر به انگلیسی | Art Town

داستان انگلیسی شهر هنر: Art Town

میکی پسر خوب، شاد و مثبت اندیشی بود. هیچ کس به یاد نمی آورد که هرگز او را عصبانی دیده باشد. او از آنچه مردم درباره اش می گفتند ناراحت نمی شد. به نظر می رسید او نمی تواند به کسی توهین و بی احترامی کند. حتی آموزگارانش رفتار خوب او را ستایش می کردند. این رفتار او آن قدر غیر معمول بود، که شایع شده بود خوبی میکی باید به دلیل راز به خصوصی باشد که در زندگی اش وجود دارد. این شایعه به این دلیل درست شده بود هیچکس نمی توانست در رابطه با رفتار خوب او، به چیز دیگری فکر آن ها آنقدر از میکی پرس و جو کردند، که یک روز بعدازظهر میکی آموزگار محبوبش، آقای آنتونی را برای صرف چای به خانه دعوت کرد. وقتی چای شان را صرف کردند، میکی همه ی خانه را به آقای آنتونی نشان داد و وقتی در اتاق خوابش را باز کرد، آقای آنتونی از تعجب خشکش زد و لبخند بزرگی بر چهره اش نشست.

 

روی دیوار اتاق او کولاژی (تصویر تکه چسبانی شده ای) متشکل از هزاران رنگ و شکل وجود داشت، که در نوع خود منحصر به فرد بود! به نظر آقای آنتونی این کولاژ زیباترین و دوست داشتنی ترین دکوری بود که تا آن زمان دیده بود.


میکی شروع به توضیح دادن کرد: «بعضی از بچه های مدرسه فکر می کنند من هرگز درباره ی دیگران فکر بدی نمی کنم و اینکه هیچ چیز هرگز باعث آزار من نمی شود، یا اینکه هرگز دلم نمی خواهد به کسی بی احترامی کنم. اما این موضوع اصلا حقیقت ندارد، من درست مثل بقیه ی بچه ها هستم. حتی بیشتر از بقیه ی بچه ها عصبانی میشوم. اما سال ها قبل به کمک والدینم شروع به ساختن یک کولاژ کوچک کردم. من توانستم در تهیه ی آن از تکه های هر چیز و هر رنگی استفاده کنم. با هر تکه ی کوچکی که روی آن می چسباندم، یک عمل یا فکر بد را به آن اضافه می کردم.»

 

این موضوع حقیقت داشت. آقای آنتونی از نزدیک به دیوار نگاه کرد. در هر یک از تکه های کوچک کولاژ می توانست کلماتی مثل: احمق، مزخرف درد، خستگی و هزار چیز منفی دیگر را که با حروف ریز نوشته شده بودند، بخواند.


به این ترتیب من از همه ی اوقات زندگی خود به عنوان فرصتی برای افزودن به کولاژم استفاده کردم. حالا من آن قدر کولاژ خود را دوست دارم، که هر بار کسی مرا عصبانی می کند، می توانم شادتر باشم. زیرا آنها باعث افزودن تکهی جدیدی به اثر هنری من می شوند. »


آن روز آن ها درباره ی چیزهای زیادی با هم بحث می کردند، اما آنچه که آقای آنتونی هرگز فراموش نکرد، این بود که چگونه میکی به او نشان داده بود که راز داشتن یک شخصیت شاد و مثبت اندیش این است که اوقات بد را به شانس و فرصتی برای لبخند زدن تبدیل کند.

 

آقای آنتونی نیز بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، ساختن کولاژ خود را آغاز کرد. او غالب اوقات این کار را به دانش آموزان خود نیز توصیه می کرد. سال ها بعد انها مدرسه ی خود را «شهر هنر» نامگذاری کردند. در آن مدرسه آثار هنری زیبایی وجود داشت که توسط بچه های شاد و مثبت اندیش خلق شده بود.

Mickey was a nice, cheerful, optimistic boy. No one could remember ever having seen him angry; he didn’t mind whatever people said to him. He seemed incapable of insulting anyone. Even his teachers admired his good disposition, which was so unusual that a rumour was going round that Mickey’s goodness must be due to some special secret. The fact that there was a supposed secret meant that no one could think about anything else. They interrogated Mickey so much that, one afternoon, he invited his favourite teacher, Mr. Anthony, to tea. When they had finished, Mickey showed Mr. Anthony around the house. When Mickey opened his bedroom door, the teacher froze, and a big smile spread across his face.


The huge far wall was a unique collage of thousands of colours and shapes! It was the loveliest decoration Mr. Anthony had ever seen.


“Some people at school think I never think badly of anyone,” Mickey started to explain, “and that nothing at all bothers me, and that I never want to insult anyone, but that’s not true at all. I’m just like anyone else. I used to get angrier than all the other kids. But years ago, with the help of my parents, I started a small collage. I could use any kind of material and colour for it. With every little piece I stuck on I added some bad thought or act.”


It was true. The teacher looked closely at the wall. In each one of the small pieces he could read, in tiny letters, ‘fool’, ‘idiot’, ‘pain’, ‘bore’, and a thousand other negative things.


“This is how I started turning all my bad times into an opportunity to add to my collage. Now I like the collage so much that, each time someone makes me angry, I couldn’t be happier. They’ve given me a new piece for my work of art.”


That day they discussed many things, but what the teacher never forgot was how an ordinary boy had shown him that the secret to having a cheerful and optimistic character is to convert the bad times into a chance to smile.


Without telling anyone, on that very day, Mr. Anthony began his own collage. He would recommend it so often to his students that, years later, they called that neighbourhood ‘Art Town’. Each house contained its own magnificent works of art, made by those cheerful and optimistic children.

فایل صوتی داستان شهر هنر

لغات کاربردی انگلیسی داستان شهر هنر

Moosakhani