Moosakhani
0

داستان بهترین مبارز دنیا به انگلیسی | The World’s Best Warrior

داستان انگلیسی بهترین مبارز دنیا: The World’s Best Warrior

کورکی مرد جوان شجاعی بود که در شمشیربازی مهارت بسیار داشت و می خواست بهترین جنگاور دنیا شود. در کل ارتش هیچ سربازی نبود که بتواند او را شکست دهد. او امید داشت که روزی فرمانده ارتش شود. بدین ترتیب می توانست جانشین ژنرال پیر ترسویی شود که در آن موقع فرمانده ارتش بود. پادشاه کورکی را خیلی دوست داشت، اما وقتی کورکی در مورد جاه طلبی خود به او گفت، پادشاه کمی جا خورد و گفت:

«این خواسته ی تو صادقانه است، ولی فکر نمی کنم الان وقت مناسبی باشد. تو هنوز باید چیزهای زیادی یاد بگیری».


این حرف پادشاه بدترین چیزی بود که می شد به کورکی گفت و او را بسیار آزرده خاطر کرد. به سرعت از قصر پادشاه خارج شد و تصمیم گرفت همه ی فنون جنگی ای را که وجود داشت یاد بگیرد. به همه نوع مدرسه ی جنگی رفت و تکنیک و قدرت جنگاوری خود را تقویت کرد، ولی هیچ راز جدیدی در مورد مبارزه کسب نکرد. تا اینکه یک روز به مدرسه ی مخصوصی، قلعه ای بزرگ و قدیمی در بالای کوه رفت. شنیده بود آنجا بهترین مدرسه ی نظامی در جهان است و تعداد بسیار کمی رزمنده برای تعلیم می پذیرند. همچنین فهمید ژنرال پیر در این مدرسه ی نظامی درس جنگاوری فرا گرفته است. بنابراین اشتیاق بیشتری یافت تا همه ی اسرار جنگاوری را در آنجا بیاموزد. اما قبل از داخل شدن به قلعه، همه ی سلاح های خود را در دست گرفت و کاملا مسلح شد.


اما نگهبان قلعه به او گفت: «شما نیازی به این همه سلاح ندارید. در اینجا سلاح های بسیار بهتری در اختیارتان گذاشته می شود». کور کورکی تعجب کرد و همه ی سلاح های خود را فورا به مرد کوچکی که جلو آمد داد و آن مرد نیز آنها را به درون چاله ای که در آن نزدیکی بود انداخت. یکی از آموزش دهنده ها که پیرمردی جدی و کم حرف بود، کورکی را به اتاقش راهنمایی کرد.


پیرمرد در هنگام رفتن گفت: «صد روز دیگر آموزش آغاز می شود». کورکی فکر کرد او شوخی می کند، اما به زودی دریافت که پیرمرد این حرف را جدی زده است. روزهای اول کورکی خیلی کلافه و عصبی شد و به شیوه های مختلف سعی کرد آن ها را وادار کند که درس مبارزه را آغاز کنند. ولی هیچ کدام از آن ها ثمری نبخشید و بالاخره مجبور شد صبورانه منتظر بماند و از تک تک روزها لذت ببرد.


در روز صد و یکم نخستین درس آغاز شد. معلم سالخورده و خردمند به او گفت: «تو اکنون نحوه ی استفاده از سلاح اصلی خود، یعنی صبر و تحمل را، یاد گرفته ای» کورکی باید می پذیرفت که حق با استاد بود. بعد معلم ادامه داد: «اکنون وقت آن رسیده که یاد بگیری در هر نبرد پیروز شوی

Corky was a brave young man, an expert swordsman, and he dreamed of becoming the best fighter in the world. me whole army there wasn’t a single soldier who could beat him. He hoped to become head of the army one day, so he could replace the cowardly old General who was currently in charge. The King liked Corky, but when Corky told him about his ambition to be appointed, the King looked a bit shocked and said,
“Your desire is sincere, but I’m afraid it can’t happen right now. You still have much to learn.”


That was the worst thing that could have happened to Corky, who became so furious that he stormed out of the palace, determined to learn all there was to know about fighting wars. He went to all kinds of schools and colleges, improving his technique and his strength, but without really learning any new secrets, until one day he went to a very special school, a huge grey fortress on top of a great mountain. He had heard it was the best military school in the world, and only very few students were allowed to train there. On his way he learnt that the old General had studied there, and Corky proceeded, ever more determined to be accepted into the school to learn the great secrets of war. Before entering the fortress, he was made to hand in all his
weapons.


“You won’t be needing those any more. Here you’ll getting better ones”, said the guard. Corky was impresor and he handed his weapons to a little grey man who immediately threw them into a pit. One of the instructors serious old man of few words, accompanied Corky to his room.


As he left, the old man said, “In a hundred days the training will start.” A hundred days! At first Corky thought this was a joke, but he soon realised the man had been serious. The first days were filled with nervous tension, and Corky tried all manner of silly tactics to try to get them to start the training. It didn’t work, though, and he ended up waiting patiently, enjoying each day as it was.


On the hundred and first day the first lesson began. “You have already learned how to use your main weapon: patience”, began the wise old teacher. Corky had to admit the teacher was right. “Now it’s time to learn how to win every battle,” said the old man.

فایل صوتی داستان بهترین مبارز دنیا

لغات کاربردی انگلیسی داستان بهترین مبارز دنیا

Moosakhani