Moosakhani
0

داستان همسایه بد انگلیسی | The bad neighbours

داستان کوتاه همسایه ی بد : The bad neighbours

روزی مردی برای پیدا کردن کار از خانه اش بیرون رفت. درحالی که از کنار خانه ی همسایه اش میگذشت، تکه ای کاغذ مهم از جیبش بیرون افتاد.

 

همسایه  ی مرد به طور اتفاقی داشت بیرون را نگاه می کرد که متوجه افتادن آن تکه کاغذ شد و با خود گقت: “چه نفرت انگیز! این مرد عمدا آن کاغذ را آنجا انداخت. او سعی دارد جلوی خانه ی مرا کثیف و نامنظم جلوه دهد، چقدر زیرک و آب زیرکاه!”

 

اما به جای اینکه بیرون برود و چیزی به آن مرد بگوید، نقشه ی انتقام از او را کشید.

 

آن شب او سبد کاغذهای باطله اش را برداشت و به سمت خانه ی آن مرد رفت. مرد اول نیز داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد و دید که چه اتفاقی افتاد. بعدا وقتی که داشت میان کاغذهای انبار شده در راهروی خود جستجو می کرد، تکه کاغذ مهمس را که گم کرده بود، پیدا کرد. آن کاغذ ده ها تکه شده بود. او با خود گمان کرد که نه تنها همسایه اش دزدکی در جیبش دست کرده، بلکه سعی داشته جلوی در خانه ی او را با این همه آشغال به هم بریزد.

 

او چیزی به همسایه اش نگفت. در عوض، نقشه ی انتقام از او را طراحی کرد و آن شب با مرد مزرعه داری تماس گرفت و سفارش ده خوک و صد اردک را به او داد و از او خواست که آن ها را به خانه ی همسایه اش بفرستد.

 

البته روز بعد، همسایه ی مرد برای خلاص شدن از دست آن همه حیوان دچار زحمت بسیار شد و مطمئن بود که این حقه از طرف همسایه اش سوار شده بود و به محض اینکه توانست خود را از شر آن همه خوک و اردک خلاص کند، دوباره شروع به نقشه کشیدن برای انتقام از مرد همسایه کرد.

 

این ماجرا همین طور ادامه داشت.

 

آن ها به تلاش خود برای عقب راندن یکدیگر ادامه می دادند و هر بار اعمال انتقام جویانه ی آن ها بزرگ تری و مضحک تر می شد. افتادن تکه ای کاغذ به موجی از رفتار های خشن مثل  به صدا درآوردن  آژیر آتش نشانی ، راندن یک کامیون به داخل حصارهای باغ، پرتاب سنگ به طرف پنجره های یکدیگر و سرانجام و سرانجام پرتاب یک بمب دستی و تخریب خانه های آن دو منجر شد.

 

سرانجام هر دوی آن ها از بیمارستان سردرآوردند و باید مدتی را کاملا آرام و کنار یکدیگر در یک اتاق، به سر می بردند. آن دو در ابتدا از صحبت کردن با یکدیگر امتناع می کردند، اما یک روز که از سکوت خسته شده بودند، شروع به صحبت باهم کردند. همان طور که زمان می گذشت، آن ها با یکدیگر دوست شدند، تا اینکه یک روز سرانجام  شهامت به خرج دادند و درباره ی افتادن آن تکه کاغذ با یکدیگر بحث کردند و بالاخره پی بردند که همه ی ماجرا فقط یک سوءتفاهم بوده است و اگر آن ها در همان مرحله ی نخست به جای پریدن به یکدیگر و نتیجه گیری درباره ی اهداف هم با یکدیگر صحبت کرده بودند، هیچ یک از این اتفاقات رخ نمیداد. حتی بهتر از آن، آن ها هنوز صاحب خانه های خود بودند.

 

 

اما، در پایان آن ها توانستند با صحبت کردن و دوست شدن با یکدیگر به میزان زیادی به بهبودی خود کمک کنند و با همکاری هم دوباره خانه هایشان را بسازند.

There was once a man who went out to look for a job. As he was pasing his neighbour’s house, an important piece of paper fell out of the man’s pocket.

 

His neighbour happened to be looking out the window. He saw the piece of paper fall, and he thought: “What a disgrace! That guy deliberately let that fall out of his pocket. He’s trying to mess up the front of my house, and he’s being sneaky about it, too!”

 

But instead of going out and saying something, the neighbour planned his revenge.

 

That night, he took his waste-paper basket and to the man’s house. The first man also happened to be looking out the window, and saw what happened. Later, when he was picking up the papers which had been dumped on his porch, he found the important piece of paper that he had lost. It was torn into dozens of pieces his pocket, but had  had the cheek to mess up his doorway with rubbish.

 

He didn’t  want to say anything Instead, he started plotting his revenge. That night he phoned a farmer to make an order of ten pigs and a hundred ducks. He asked that they be delivered to his neighbour’s house.

 

Of course, the next day, his neighbour had quite a bit of trouble trying to rid himself of so many animals and their accompanying pong.

Sure that this had been a dastardly trick pulled by his neighbour, as soon as the second man had gotten rid of the pigs and ducks, he again started planning his revenge.

 

And so it went on.

 

They continued trying to get their own back on each other, and each time their acts of revenge got bigger and more ridiculous. The dropping of a that single piece of paper ended up invoking a fire siren, the driven of a lorry into a garden fence, the throwing of a hail stones at windows, the firing of a canon, and finally the dropping of a bomb which destroyed both men’s houses.

 

Both ended up in a hospital, and had to spend quite some time sharing a room there. At first they refused to speak to each other, but, one day, tired of the silence, they got to talking. As time passed, they became friends, until one day they finally dared discuss the piece of paper incident. They realised that it had all been a misunderstanding, and that if they had talked to each other on the first occasion – instead of jumping to conclusions about bad intentions – then none of this would have happened. Even better, they would still have their houses.

 

However, in the end, the fact that they were talking, and had become friends, helped them greatly to recover from their wounds, and to work together to rebuild their houses.

متن داستان را با صدای بلند گوش دهید 🙂

لغات کاربردی انگلیسی داستان همسایه ی بد

بیرون رفت

نفرت انگیز

گم کرده بود

انتقام جویانه

نتیجه گیری

Moosakhani