Moosakhani
0

داستان مهمانی مدرسه به انگلیسی | The Homework Party

داستان کوتاه مهمانی مدرسه : The Homework Party

«چارلیییییی، مشق هایت را بنویس!» به راستی مادرش سرش نعره می کشید. چارلی پیش خودش فکر می کرد، «خب، او که خودش نمی خواهد این کار را انجام دهد. نمی داند چقدر خسته کننده است.» و ساعت ها با کتاب هایش وقت می گذراند و منتظر میشد تا مادرش او را برای شام صدا کند. یک روز طبق معمول، روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود و داشت رؤیابانی می کرد که ناگهان چند تا جن کوچک که قدشان بیشتر از یک سانتی متر نبود، از پنجره داخل شدند.


یکی از آنها مؤدبانه گفت: «عصر به خیر مرد جوان، می شود خواهش کنیم تکالیف تان را به ما بدهید تا ما بتوانیم با آنها بازی کنیم؟»


چارلی خندید: «شما چه جوری می خواهید با تکالیف مدرسه بازی کنید؟» این ها خسته کننده ترین چیزهایی هستند که وجود دارند! ها، ها، ها….. بروید و آنها را بردارید. شما می توانید هر قدر که دوست دارید با آنها بازی کنید».


چارلی به مهمان هایش نگاه کرد و از آنچه آنها انجام دادند خیلی غافلگیر شد. در کمتر از یک دقیقه، آنها یک تیم تشکیل دادند و با مداد، مداد پاک کن، کتاب و دفتر مشغول بازی شدند. کارهای خیلی عجیبی می کردند، مثلا در مورد جمع اعداد، به جای حرکت دادن مداد روی کاغذ، مداد را ثابت و بی حرکت نگاه می داشتند و در عوض کاغذ را حرکت می دادند. یا اینکه مسابقه می گذاشتند تا ببینند چه کسی جمع ها را سریع تر انجام میدهد. خود را به شکل بابانوئل، کدو یا یک پاکت پنیر در می آوردند و تماشای آنها در حین روخوانی واقعا سرگرم کننده بود. آنها همچنین برای یادگیری کلمات جدید از آهنگ ها و آوازهای معروف استفاده می کردند. در زمان انجام این کار ، یعنی برای خواندن آهنگهای کنسرت بزرگی تشکیل می دادند.


چارلی از تماشای این شاگرد کوچولوها غرق لذت شده بود و حتی با آنها شروع به آواز خواندن کرد. بدین ترتیب زمان خیلی سریع گذشت و ناگهان مادرش او را برای شام صدا کرد.

 

همان طور که چارلی بلند شده بود تا برای خوردن شام برود و غرغرکنان گفت: «آه! چه بد، خیلی سرگرم کننده بود…».


جن کوچولو به او گفت: «البته! خیلی سرگرم کننده و بامزه است! من که به تو گفته بودم. چرا چند روز خودت همین کار را امتحان نمی کنی؟ ما دوباره برمی گردیم تا تو را ببینیم.»


چارلی با او موافقت کرد.

 

از آن پس، چارلی هر بعدازظهر بازی با تکالیفش را شروع کرد و روش های جدید و بامزه ای را اختراع کرد تا هر چه بیشتر انجام تکالیفش را برای خود لذت بخش تر سازد. لباس های مختلف به تن می کرد ، آوازهای مختلف می خواند، و همه کارهای دیگر آن جن کوچولوها را انجام می داد.

 

گه گاه سر و کله ی دوستان کوچولوی او پیدا میشد، اگر چه چارلی مطم نبود که آنها واقعا از پنجره داخل می شدند، یا از توی قوه ی تخیلش.

 

نه والدین چارلی، نه آموزگارانش و نه هیچ کس دیگری در کل مدرسه نتوانست تغییر بزرگی را که در چارلی رخ داده بود، درک کند. از آن روز به بعد، نه تنها او زمان زیادی را صرف انجام تکالیف مدرسه اش می کرد، بلکه آنها را صحیح و کامل و همراه با تعداد زیادی طرح و نقاشی انجام میداد. او خیلی شاد شده بود و همیشه در حال خواندن آواز بود. مادرش به او گفت چقدر از دیدن سعی و تلاش او در انجام تکالیف مدرسه به خود می بالد، به ویژه وقتی تکالیف خسته کننده ای مثل تمرین ریاضیات را آن گونه شاد و بانشاط انجام می دهد. اما چارلی با خود گفت: «خوب او که خودش این کار را انجام نمی دهد. این کار خیلی سرگرم کننده است».

“Charlieeeeeeee, do your homework now!” Wow, his mother was really bellowing at him. Charlie thought, “Well, she doesn’t have to do it. It’s so boring”, and he spent hours with his books, hoping that time would pass and it would soon be time for supper. As usual, he was lying on his bed, busy staring at the ceiling, daydreaming. Suddenly some little elves, no more than a centimetre tall, appeared by the window.


“Good evening, young man, will you please give us your homework so we can play with it?”, asked one of the elves, politely.


Charlie laughed. “How are you lot going to play with homework? It’s the most boring stuff there is! Ha, ha, ha… Go on, take it. You can play with it as long as you like”.


Charlie watched his guests, and was so surprised to see what they did. In less than a minute, they had formed teams and were busy playing with the pen, the eraser, the book, and the pad of paper. Very strange stuff they were getting up to. Like with the sums, instead of moving the pen across the paper, they would hold the pen still and move the paper instead. Or like how they had races to see who could do the sums fastest. And then they all dressed up as either Father Christmas, a Halloween pumpkin, or a bag of cheese. They were also really funny while learning to read. They used well-known songs, and had to learn the words to them When they had done that they put on a big concert to sing those songs.


Charlie really enjoyed watching those little students, he even joined in with the singing. And time passed so quickly, that suddenly his mother was calling him for supper.


“Aww, what a pain! This is so much fun…” he groaned, as he got up to go to supper.


“Of course it’s fun! I already told you. Why don’t you try it for a few days yourself? We’ll all come back to see you again from time to time”.


“Deal!” agreed Charlie.


So, every evening, Charlie started playing with his homework, inventing new and crazier ways to make it more fun. He would dress up, sing loads of songs, and do all manner of other things too. Now and again, his elf friends would turn up, although the truth was that he wasn’t sure whether they really had come through the window or from out of his own imagination.

 


Neither Charlie’s parents, nor his teachers, nor anyone in the whole school could understand the great change in him. From that day on, not only did he spend a lot more time doing homework, he did it perfectly, and accompanied lots of drawings. He was very happy, and was always singing.

 

His mother told him how proud she was at sa him work so hard, especially at something she kne found boring.

 

But Charlie said to himself, “Well, she doesn’t have to do it. It’s fun!”

فایل صوتی داستان مهمانی مدرسه

لغات کاربردی انگلیسی داستان مهمانی مدرسه

نعره می کشید

جن کوچک

بازی کنید

مهمان هایش

مداد پاک کن

آوازهای معروف

آواز خواندن

موافقت

اختراع کرد

قوه ی تخیلش

تغییر بزرگی

خسته کننده ای

اختراع کرد

اینستاگرام استاد انگلیسی

با کلی پست های آموزشی رایگان

Moosakhani