Moosakhani
0

داستان ضربه های چکش به انگلیسی | Hammer Blows

داستان انگلیسی ضربه های چکش: Hammer Blows

دانیل هدیه ی منحصر به فرد و جالبی در اختیار داشت، او تنها کسی بود که می توانست «چکش حقیقت گوی» هر کس را ببیند. در ابتدا دانیل نمی دانست آن چکش فلزی عجیب در بالای سر هر کس چه کاری انجام می دهد. اما بعدها متوجه شد که آن ارتباط دارد با دروغ های کمی سفید (مصلحت آمیزی) که مردم می گویند تا مانع از ناراحت کردن کسی شوند.

 

دانیل می دید که هر بار کسی یکی از آن دروغ های کوچک سفید را به کسی می گوید چکش بالای سرش کمی بالاتر می رود. هر قدر فرد دروغگوتر و فریب کارتر باشد، چکش در بالای سرش ارتفاع بیشتری می گیرد. دانیل تعجب می کرد که بعضی از چکش ها چقدر ارتفاع گرفته اند ، اما بعد کشف کرد چکشها همیشه بالاخره در یک زمانی فرود می آیند. وقتی که شخص حقیقت را می یافت چکش بر سرش فرود می آمد.

 

دانیل وقتی می دید چکش بر روی سری که اصلا مظنون نیست فرود می آید و پیش خود اندیشید «واقعا عجیب است. یک نفر سعی می کند ایران را آزرده خاطر نسازد ، اما این کارش تنها باعث می شود چکش محکم تر و سنگین تر بر سرش کوبیده شود.

 

این کشف برای دانیل آن قدر مهم بود که کتاب قطوری راجع به آن نوشت. همه به او گفتند که چقدر از خواندن کتابش لذت برده اند و اینکه او چه نویسنده ی بزرگی است. دانیل مصاحبه های بسیاری کرد و کنفرانس های زیادی داد. دانیل از اینکه به آن همه مردم کمک کرده است احساس خوبی داشت، تا اینکه یک روز شخصی از او خواست که یک نسخه از این کتاب را برای او امضا کند. دانیل کتاب را باز کرد و دید کتاب خالی است… و قبل از آنکه فرصت کند به بالا نگاه کند، چکش بر سرش فرود آمد.

 

هیچ کس کتاب را نخوانده بود. در حقیقت اشکالی در دستگاه چاپ باعث شده بود هیچ نوع نوشته ای در صفحات کتاب چاپ نشود.

 

بر اثر ضربه ی چکش همه ی خواب و خیال و آرزوهای دانیل نقش بر آب شد. او در جای خود نشست و خنده ای کرد. بدون شک در آن لحظه چیزی که بدان نیاز داشت، کتابی مشابه کتاب خودش بود..

Daniel had a unique gift. He was the only person who could see everyone’s ‘hammer of truth’. At first he coulder work out what that big lump of steel was, hanging over everyone’s head. But, with time, he realised that it was connected to the little white lies people would say to avoid hurting or annoying others.


Daniel saw that each time anyone told a person one of those little white lies, the hammer above the person’s head would rise slightly. The more deceived someone was, the further above their head was the hammer. Initially, Daniel was amused to see some of the hammers hanging really high above, but then he discovered that the hammers always fall at some point. When the person discovered the truth, down it would fall.


“It’s strange,” he thought, seeing a hammer crash down onto an unsuspecting head, “everyone tries to keep this person from suffering, but all they’re doing is… taking a run up to make sure the blow lands all the heavier!”


The discovery seemed so important to Daniel that he wrote a great book about the subject. Everyone told him how much they had enjoyed reading it, and what a good writer he was. He did interviews, and began to give conferences. Daniel felt good about helping out so many people. That was, until one day someone asked him to sign a copy of his book. Daniel opened the book, and saw that it was empty… he only had time to quickly glance upwards before the great hammer blow fell.


No one had read the book. A printing error meant the book had been produced with no writing on the pages.


With all his dreams and illusions destroyed by that one hammer blow, Daniel sat and managed to smile. Without doubt, what he had needed was a book like his very own…

فایل صوتی داستان ضربه های چکش

لغات کاربردی انگلیسی داستان ضربه های چکش

Moosakhani