Moosakhani
0

داستان رودخانه نامهربان به انگلیسی | The Unfreindly River

داستان رودخانه نامهربان: The Unfriendly River

زمانی، رودخانه ای بود که خیلی تنها و ترش رو بود. این رودخانه به یاد نمی آورد از چه مدت قبل تصمیم گرفته بود که دیگر با کسی حرف نزند و تماس نداشته باشد. او تنها زندگی می کرد و آب خود را با ماهی ها، گیاهان و حیوانات تقسیم نمی کرد.

 

بدین ترتیب، زندگی او طی سالیان دراز در غم و تنهایی طی شده بود.

 

تا اینکه روزی دختربچه ای به کنار رودخانه آمد که تنگی با یک ماهی قرمز در دست داشت و از آنجا که تصمیم داشت برای زندگی به شهر دیگری برود و نمی توانست آن ماهی را با خود ببرد، می خواست ماهی را در رودخانه بیندازد و آزادش کند.

 

وقتی که ماهی وارد رودخانه شد، بلافاصله متوجه غم و تنهایی رودخانه شد و سعی کرد با رودخانه حرف بزند، اما رودخانه به ماهی گفت که از او دور شود. ماهی قرمز کوچک ، خیلی شاد و سرحال بود و نمی خواست به آسانی تسلیم شود. او پشت سر هم از رودخانه سؤال می کرد، بالا و پایین می پرید و ورجه ورجه می کرد. رودخانه که چلپ چلوپ آب و شیطنت های ماهی را احساس کرد، شروع به خندیدن کرد. او به غلغلک افتاده بود!


پس از مدتی این کار آنچنان باعث خوش خلقی رودخانه شده بود که شروع به صحبت کردن با ماهی کرد و تقریبا تا آخر آن روز، بدون اینکه متوجه باشند، آن دو به دوستهای خیلی خوبی برای یکدیگر تبدیل شدند.

 

رودخانه تمام آن شب را به فکر کردن درباره ی دوستی و اینکه چرا تا حالا دوستی نداشته است، پرداخت. اما هر چه از خود سؤال کرد که چرا این همه سال بدون دوست مانده است، نتوانست چیزی به یاد آورد.


صبح روز بعد، ماهی کوچولو با چلپ چلوپ رودخانه را از خواب بیدار کرد و آن موقع بود که رودخانه به یاد آورد چرا تصمیم گرفته بود چنین رفتار غیردوستانه ای داشته باشد.

 

به یاد آورد که خیلی غلغلکی بوده و هرگز نمی توانسته است در برابر کوچکترین تحریکی مقاومت کند! حالا کاملا به یاد آورده بود که خودش از همه خواسته که سریع از او دور شوند، زیرا تحمل آن همه غلغلک را نداشته است.


اما به یاد آورد که چگونه آن همه سال تنها و غمگین مانده بود و متوجه شد که اگرچه ممکن است در زندگی مشترک با دوستان و اطرافیان گاهی هم ناراحتی و ماجراهای تلخ را تجربه کرد، اما همیشه داشتن دوست و تلاش برای شاد زیستن، بهتر از تنهایی و غمگین بودن است.

Once upon a time there was a river. This river was rather unfriendly and lonesome. The river could not remember how long ago he had decided that he no longer wanted to put up with anything or anyone. He lived alone, refusing to share his water with any fish, plant or animal.


And so his life went on, sadly and filled with loneliness, for many centuries.


One day, a little girl with a goldfish bowl came to the bank of this river. In the bowl lived Scamp, her favourite little fish. The girl was about to move to another country, and she wouldn’t be able to take Scamp with her. So she had decided to give Scamp his freedom.


When Scamp fell into the river, he immediately felt the river’s loneliness. Scamp tried talking to the river, but the river told Scamp to go away. Now, Scamp was a very happy little fish, and he wasn’t going to give up so easily. He asked and asked, swam and swam, and finally he started jumping in and out of the water.


The river, feeling all the jumping and splashing, started to laugh. It tickled!


After a while, this put the river in such a good mood that he started talking to Scamp. Almost without knowing it, by the end of that day, Scamp and the river had become very good friends.

 

The river spent that night thinking about how much fun it was to have friends, and how much he had missed by not having them. He asked himself why he had never had them. but he couldn’t remember.


The next morning, Scamp woke the river with a few playful splashes… and that was when the river remembered why he had decided to be such an unfriendly river:


He remembered that he was very ticklish, and that he wouldn’t have been able to stand it! Now he remembered perfectly how he had told everyone to scoot, that he wasn’t going to put up with all that tickling.


But, remembering how sad and lonely he had felt for so many years, the river realised that although it may sometimes be a bit inconvenient or uncomfortable, it was always better to have friends and to try to be happy.

 

فایل صوتی داستان رودخانه نامهربان

لغات کاربردی انگلیسی داستان رودخانه نامهربان

تنها و ترش رو

رودخانه

تسلیم شود

شروع به خندیدن کرد

نتوانست چیزی به یاد آورد

غلغلکی

ناراحتی

اینستاگرام استاد انگلیسی

با کلی پست های آموزشی رایگان

Moosakhani