Moosakhani
0

داستان دیوانه ای در شهر به انگلیسی | A Madman in the City

داستان دیوانه ای در شهر: A Madman in the City

جولیان سرانجام وقتی که دید دیگر کسی توی دهکده باقی نمانده است، تصمیم گرفت آنجا را ترک کند. تا قبل از این هرگز دهکده ی دوست داشتنی اش را ترک نکرده بود. اما وقتی که دید همه ی اهالی دهکده به شهر رفته اند، تصمیم گرفت به آنجا برود و ببیند شهر چه چیز جالب و سرگرم کننده ای دارد. بنابراین چند تکه لباس و مقداری آذوقه توی کوله اش گذاشت و راهی شهر شد.

 

به محض آنکه پایش به شهر رسید، خوشامدگویی عجیبی از او شد. دو پلیس جلویش را گرفتند و او را سوال پیچ کردند. انگار با آن بقچه ی حقیرانه اش به طرز مشکوکی شاد به نظر می رسید و برای همین به او مشکوک شده بودند. بالاخره رهایش کردند برود، ولی هنوز هم به خاطر سادگی و بی پیرایگی آشکارش به او مظنون بودند.


نخستین چیزی که در شهر توجه جولیان را به خود جلب کرد، شتاب مردم بود. آن ها طوری با عجله به این طرف و آن طرف در حرکت بودند که انگار آن روز اتفاق خاصی می خواست رخ دهد و آن ها نمی خواستند آن را از دست بدهند. جولیان که خیلی کنجکاو شده بود به تعقیب یکی از آن آدمها پرداخت. می خواست بفهمد او کجا می خواهد برود. ولی بعد از چند ساعت تعقیب، مرد به آپارتمان کوچکی رسید و وارد آن شد و در را بست و دیگر بیرون نیامد. در تمام مدت آن روز جولیان نه چیز جالبی دید، نه کار جالبی انجام داد.

 


جولیان شب را در گوشه ای از یک پارک خوابید. اطرافش پر از پاره کاغذ و نایلون و پلاستیک بود . در صورتی که سطل های زباله تقریبا خالی بودند. جولیان اندیشید چقدر مسخره و عجیب است ، انگار این شهر گیاهانی با گلبرگ های ساخته شده از کاغذ و پلاستیک اختراع کرده است.و صبح وقتی مردی از کنارش رد شد و کاغذ شکلاتش را به زمین انداخت به این موضوع یقین پیدا کرد.

 

صبح دوباره توی خیابان ها به راه افتاد و سعی کرد بفهمد موضوع از چه قرار است . در همین موقع به تعداد زیادی اتاقک های انباری مانند رسید که مردم وارد آنها می شدند. پیش خود اندیشید “اینجا باید بزرگترین موزه جهان باشد.” وارد شد و نگاهی به آن همه چیز ظاهرا بیفایده انداخت که در آنجا کنار هم چیده شده بود. ولی بعد دید که مردم آن اشیا را بر می داشتند و برایشان پول پرداخت می کردند و آنها را با خود می بردند.


جولیان خیلی گیج شد وقتی دید زنی با مدرن ترین ساعت روی مچ دستش، با رضایت کامل انجا را ترک کرد. پیش خود اندیشید چرا کسی باید ساعتی را بخواهد که دقیقه ها را نشان نمی دهد. همین انديشه به مغزش راه یافت وقتی یک جفت کفش دید که پاشنه هایی بیش از انداه بلند داشتند، و بعد چند وسیله الکترونیکی که هزار تا کار مختلف می کردند، و هیچ کدام را هم خوب انجام نمی دادند. یک بار دیگر تصمیم گرفت زن با ساعت مچی را تعقیب کند. به زودی دید که همه شادی زن به نومیدی تبدیل شد، وقتی که دوستش با مشاهده ساعت او چهره در هم کشید.

 

جولیان کم کم پشیمان شد که چرا دهکده اش را ترک کرده تا به جایی بیاید که هیچ کس در آن شاد به نظر نمی رسید.

 

بعد چند تا بچه را در حال بازی دید. آنها بدون شک شاد به نظر می رسیدند، بازی می کردند، به اطراف می دویدند، و همدیگر را دنبال می کردند. به استثنای یکی از بچه ها، که با ماشین کوچکی مشکل داشت.او چنان با انگشت هایش به آن ضربه می زد که همه جور حالت خشم توی چهره اش به وجود آمده بود. و وقتی که یکی از آن بچه ها به سراغش آمد تا او را به بازی با خودشان دعوت کند، پسر فقط با عصبانیت از آنجا دور شد.جولیان اندیشید که آن پسر سعی داشت ماشین کوچولوی خود را از بین ببرد به خاطر این که آن ماشین او را خیلی ناراحت می کرد.او تصمیم گرفت به پسر کمک کند. به طرف او رفت و ماشینش را گرفت و آن را روی زمین انداخت و روی آن لگد کوبید و با رضایت بسیار به پسر نگاه کرد.

 

در این لحظه پسر خشمگین شد، همین طور سایر بچه های آنجا، و تقریبا همه افراد بزرگسال. آنها طوری به سمتش آمدند که باید از آنجا فرار می کرد.از دویدن باز نایستاد تا اینکه به جاده ای که به دهکده اش می رفت رسید.


همان طور که به طرف خانه اش می رفت نتوانست این فکر را از خودش دور کند که همه ی دنیا انگار دیوانه شده اند.

Julian finally left his village when there was no one left living there. He had never left his beloved village before, but intrigued by the fact that everyone had gone to the city, he decided to go and see for himself what wonderful things those cities had. So he packed a knapsack with a few clothes, put on his best smile, and off he went to the city.


On reaching the city, he was given a most unexpected welcome. A couple of policemen stopped Julian and questioned him in great detail. It turned out that Julian had seemed ‘suspiciously happy’ for someone with hardly any possessions. In the end, the police had to let him go, but they were still suspicious about this apparently simple and goodnatured fellow.


The first thing Julian noticed about the city was all the rushing around. Everyone was in such a hurry that he thought that there must be something special happening that day, which no one wanted to miss. Curious as to what it was, Julian started following a man who looked like he was hurrying to see whatever it was that was happening. However, after several hours following him, the man arrived at a small flat and went inside. He had done or seen nothing of interest that whole day.


That night Julian slept in a park. The park was strewn with bits of paper and plastic. As the bins were completely empty, Julian thought how cool it was that the city seemingly invented plants with petals made of pan plastic. He only believed this until the following morning, when a man came by and dropped his chocolate wrapper.

 

Julian carried on walking through the city streets, trvina to understand what was going on, when he arrived at a gro of big warehouses, which many people were entering, “This must be the best museum in the world,” he thought on entering, and seeing all the useless-looking things they had inside. But then he saw that people were picking these things up, paying for them, and taking them away.


“Why would anyone want a watch which doesn’t show the minutes?” he wondered to himself, after seeing a woman very contentedly leaving with the most modern of watches on her wrist. He thought pretty much the same when seeing a pair of shoes with impossibly high heels, and then some electronic device which did a thousand things, and none of them well. Once again, he decided to follow the lady with the watch. He saw her joy turn into disappointment when her friends gave her new watch a look of disapproval. Julian started regretting having left his village, just to come to this place where no one seemed happy.


Then he saw a few kids playing. Now, they certainly did seem happy, playing, running about, chasing each other. Except for one child, who seemed troubled by a little machine. He was hitting it so hard with his fingers, and making all kinds of faces and angry gestures, that when one of the other children came over to invite him to play with them, the boy just rudely walked away. Julian thought that
the boy was trying to destroy that little machine because it was making him so unhappy. He decided to help the boy. Julian went over, took the machine, threw it on the ground, stamped on it, and looked at the boy with great satisfaction.


At this the boy flew into a rage, as did all the other children there, and nearly all the adults. They pursued Julian en relentlessly that he had to run away. He didn’t stop running until he reached the road leading back to his village.


As he was making his way home he couldn’t help wondering whether the whole world had gone mad.

فایل صوتی داستان دیوانه ای در شهر

لغات کاربردی انگلیسی داستان دیوانه ای در شهر

Moosakhani