Moosakhani
0

داستان دو پسر باهوش به انگلیسی | Two Intelligent Boys

داستان دو پسر باهوش: Two Intelligent Boys

روزی روزگاری دو پسر بسیار باهوش بودند که استعداد شگفت انگیز آنها از همان سنین کودکی آشکار شده بود. آنها همیشه میدانستند که آدم های خاصی هستند و در دل آرزو داشتند که در آینده همه ی مردم بفهمند که آنها استثنایی هستند و آنها را مورد تقدیر و ستایش قرار دهند.

 

این دو پسر هر کدام به شیوه ی متفاوتی رشد کردند و بزرگ شدند. اولی از هوش و استعداد خود استفاده می کرد تا در هر رقابتی پیروز شود، برتری خود را به همه نشان دهد، با آدم های مهم نشست و برخاست می کرد به مکان های مهم می رفت و از همان دوران جوانی هیچ کس شک نداشت که او روزی عاقل ترین و مهم ترین فرد سرزمینشان خواهد شد.

 

 

پسر دوم که از توانایی های خود به خوبی آگاه بود، همواره به طور جدی احساس مسئولیت می کرد. او تقریبا هر کاری را بهتر از همه انجام میداد و خود را موظف می دانست به دیگران کمک کند. او در هر لحظه به آرزوهای بزرگ خود می اندیشید و همواره در جست وجوی راههایی بود که به گونه ای مؤثرتر به اطرافیان خود یاری برساند. در نتیجه، بعدها به فرد محبوب و معروفی تبدیل شد، اما فقط در همان دایره ی دوستان و آشنایان خود.

 

 

از قضا در سال های بعد، آن سرزمین با مصیبت بزرگی روبه رو شد و مشکلات و بدبختی گریبان همه را گرفت. پسر باهوش اول هرگز با چنین چیزی روبه رو نشده بود و ایده ای برای مقابله با آن نداشت. او در زندگی همواره به فکر غلبه و پیروزی بر رقبای خود بود و به یاری و کمک به دیگران چندان نمی اندیشید. اما پسر باهوش دوم، که عادت داشت با همه نوع مشکل دست و پنجه نرم کند، ایده های خوب و مفیدی برای مقابله با مشکل به وجود آمده ارائه داد و باعث شد مردم منطقه به خوبی از عهده ی مصیبت و بدبختی برآیند و به زندگی عادی خویش برگردند. ایده های ستایش برانگیز پسر باهوش دوم سپس در جاهای دیگر و نهایتا تمام سرزمین اجرا شد و شهرت پسر دوم در سراسر آن سرزمین پیچید. بعدها پسر دوم از سوی مردم به عنوان حاکم آن سرزمین برگزیده شد.

 

این ماجرا به پسر اول آموخت که بزرگ ترین شهرت و هوش و فرزانگی از اعمالی حاصل می شود که در زندگی انجام میدهیم، از تأثیری حاصل می شود که بر زندگی دیگران می گذاریم و از تعهدی به دست می آید که برای بهبود و پیشرفت مداوم خودمان حس می کنیم. او دیگر هرگز در هیچ رقابت با نمایشی شرکت نکرد و از آن به بعد هر زمان که سفر می کرد کتاب هایش را با خود می برد. بنابراین همواره آماده بود که به دیگران کمک کند و به کمک هوش و استعداد خود به آنها یاری برساند.

Once upon a time there were two incredibly intelligent and capable boys. Their wonderful talents were obvious from an early age, and they easily outdid everyone around. They had always known they were special, and they harboured inside them a desire that, in the future, everyone would come to admit how exceptional they were.


Each of them developed in a different way. The first used all his talent and intelligence to have a successful career and show everyone his superiority. He took part in all kinds of competitions, visited all the most important people and places, and was great at making friends in high places. Even when still very young, no one doubted that some day he would be the wisest and most important person in the land.


The second boy, equally aware of his own capabilities, never stopped feeling a heavy responsibility. He would do almost any task better than those around him, and he would feel obliged to help them. This didn’t leave him enough time to follow his own dreams of greatness. He was always busy looking for ways to more effectively help others. As a result, he was a much-loved and well-known person, but only in his own small circle.


Destiny was such that a great disaster struck that land, spreading problems and misery far and wide. The first of those brilliant young men had never come across anything like this, but his brilliant ideas worked successfully throughout the land, and they managed to slightly improve the situation. But the second young man was so used to solving all kinds of problems, and had such useful knowhow in certain subjects, that the disaster hardly affected the people in his region at all. His admirable methods were then adopted across the land, and the fame of this good and wise man spread even more than had that of the first young man. Indeed, he was soon elected governor of the whole nation.


The first young man then understood that the greatest fame and wisdom is that which is born from the very things we do in life, from the impact they have on others, and from the need to improve ourselves every day. He never again took part in competitions or vain shows, and from then on, whenever he travelled, he took his books along with him, so he would be ready always to offer a helping hand to all.

فایل صوتی دو پسر باهوش

لغات کاربردی انگلیسی داستان دو پسر باهوش

آشکار

شیوه ی متفاوت

پسر دوم

مصیبت بزرگی

بزرگ ترین شهرت و هوش و فرزانگی

آماده بود

Moosakhani