Moosakhani
0

داستان خواننده اپرا به انگلیسی | The Opera Singer

داستان کوتاه خواننده اپرا : The Opera Singer

روز قطاری وارد شهر کوچک چکی ویل شد. در این قطار مرد عجیبی بود که چمدان بزرگی همراه داشت. این مرد ویلیام واربلر نام داشت. او برخلاف چمدانش، به راستی خیلی معمولی به نظر می‌رسید. اگرچه آنچه او را به یک فرد غیر معمولی تبدیل می کرد این حقیقت بود که هر وقت نیازی به برقراری ارتباط با دیگران پیدا می کرد، این کار را با خواندن اپرا انجام می‌داد. برای ویلیام اهمیتی نداشت که این ارتباط یک سلام و احوالپرسی مختصر مثل:” روزبخیر: باشد، یا چیز دیگر. او صدایش را صاف می کرد و پاسخ می داد:

” روووز … شوووما ب … خییییر!”

 

 

غیر منصفانه نیست که گفته شود تقریباً همه افراد شهر گمان می‌کردند که ویلیام واربلر درد بزرگی در گردن خود دارد. هیچ کس تا حالا نتوانسته بود کلمه ای عادی از زبان او بشنود و همانطور هم کسی نمی دانست که او زندگی‌اش را چگونه می گذراند. کاملا ساده زندگی می کرد و همیشه همان کت و شلوار دست دوم خود را می پوشید و اغلب اوقات از طرف مردم تحقیر می شد.

 

 مردم خواندن او را مسخره می کردند. ویلیام واربلر برای چند سال در چکی ویل ماندگار شد، تا اینکه روزی شایعه ای مثل یک آتش سرکش، در تمام شهر پخش شد: برای ویلیام نقشی در یکی از اپراهای خیلی مهمه پایتخت در نظر گرفته شده بود و همه جای شهر پوسترهایی که این حادثه را آگهی می‌کردند، نصب شده بود. همه ی مردم پایتخت برای دیدن او رفتند و این اپرا یک موفقیت بزرگ برای ویلیام واربلر بود. در پایان دوره ی نمایش، برای همه مردم چکی ویل باعث تعجب بود وقتی که ویلیام واربلر در مصاحبه اش با گزارشگر، به جای اپرایی جواب‌دادن، به زبان عادی به او پاسخ داده بود. این مصاحبه را خیلی مودبانه و با صدایی واضح و دلنشین انجام داد.

 

 از آن روز به بعد، ویلیام از خواندن در همه ساعت ها دست کشید. اکنون او فقط هنگام حضور در صحنه و در تورهای دور دنیا می خواند. بعضی از مردم درباره علت تغییر او حدس هایی زدند، اما بقیه در این باره نظری نداشتند و معتقد بودند که به نحوی دیوانه است. اما آنها هرگز به چیزی که ویلیام در چمدانش نگه میداشت، فکر نکرده بودند. آن شیء سنگ بزرگی بود که پیامی روی آن حک شده بود.

 

 این پیام می گفت: ” تمرین کن پسرم. در هر ثانیه تمرین کن زیرا که هرگز نمی دانی که چه هنگام شانس به تو روی می‌آورد.”

 

بین عده‌ای از مردم شایع شده بود که او نقش خود را در اپرای پایتخت زمانی به دست آورد که یک کارگردان اپرا صدای آواز خواندن ویلیام را هنگام خریدن روزنامه شنیده است.

One day, a train was approaching the small town of Cheekyville. On the train was a strange guy with a big suitcase. He was called William Warbler – the man, not the suitcase – and he looked very common indeed. What made him most unusual, though, was the fact that whenever he needed to communicate he did it by singing opera. It didn’t matter to William whether it was simply a matter of answering a brief greeting, like ‘good day’. He would clear his voice and respond,

“Gooood dayyy to youuuuuuuu….. too0000!”

 

It wouldn’t be unfair to say that almost everyone considered William Warbler a massive pain in the neck. No one could get a normal, spoken, word out of him. And, as no one knew how he made his living – and he lived quite simply, always wearing his same old second-hand suit – they often treated him with disdain.

 

They made fun of his singing, calling him ‘Don No One’, ‘Poor-Rotti’, and ‘Lazy Miserables’. William had been in Cheekyville for some years, when, one day, a rumour spread round town like wildfire: William had secured a role in a very important opera in the nation’s capital, and there were posters cverywhere advertising the event. Everyone in the capital went to see it, and it was a great success. At the end of its run – to everyone in Cheekyville’s surprise – when William was being interviewed by reporters, he answered their questions by speaking rather than singing. And he did it with great courtesy, and with a clears and pleasant voice.

 

From that day, William gave up singing at all hours. Now he did it only during his stage appearances and world tours. Some people suspected why he had changed, but others still had no idea, and continued believing him to be somewhat mad. They wouldn’t have thought so if they had seen what William kept in his big suitcase. It was a large stone, with a hand-carved message on it.

 

The message said: “Practice, my boy. Practice every second, for you never know when your chance will come.”

 

Little did people realise that he only got the role in the opera because the director had heard William singing while out buying a newspaper.

فایل صوتی داستان خواننده اپرا

لغات کاربردی انگلیسی داستان خواننده اپرا

قطار

ارتباط

غیرمنصفانه

خواندن

موفقیت بزرگ

صدایی واضح و دلنشین

تمرین

اینستاگرام استاد انگلیسی

با کلی پست های آموزشی رایگان

Moosakhani