Moosakhani
0

داستان جمیما، زرافه ی فضول به انگلیسی | Jemima the Nosey Giraffe

داستان انگلیسی جمیما، زرافه ى فضول: Jemima the Nosey Giraffe

توی جنگل چیپر همه چیز آرام و لذت بخش بود. تا اینکه پای زرافهای به نام جمیما به آنجا رسید. جمیما قدی بلند و گردنی دراز شبیه تنهی درخت کائوچو داشت. هیچ کس دل خوشی از جمیما نداشت، چون او فضول ترین حیوانی بود که اهالی آن جنگل تا آن موقع دیده بودند. بدتر از همه این بود که به مدد آن قد و گردن درازش،هیچ آشیان های دور از دسترس او نبود و او می توانست به لانه ی هر حیوانی سرک بکشد.


اوهمه چیز را مشاهده می کرد و مطمئن شد همه از آن چه رخ داده مطلع شوند. همین موضوع باعث ناراحتی و رنجش بسیاری از حیوانات شد و بالاخره جلسه ای ترتیب دادند و تصمیم گرفتند درسی به او بدهند.


آنها مهم ترین میمون جنگل، بونگو گنده، را به یکی از خانه های دورافتاده و متروک در اعماق جنگل فرستادند. او این خانه ی چوبی را رو به راه کرد و آنجا را به گرم و نرم ترین خانه در کل جنگل تبدیل کرد. جمیما نتوانست جلوی حس کنجکاوی اش را بگیرد و یک شب یواشکی و به طور پنهانی به طرف خانه ی چوبی بونگو رفت و به پنجره اتاق خواب نزدیک شد. پنجره باز بود و او سرش را به درون برد .درست در همان لحظه دید که بونگو گنده اتاق خواب را ترک می کند. بنابراین گردنش را جلو برد تا بتواند او را تا اتاق بعدی دنبال کند.داخل خانه تاریک بود و جمیما نمی توانست خوب ببیند. اما بونگو گنده را در یک راهرو دنبال کرد و بعد وارد اتاق خواب بعدی شد و سپس راهروی دیگری و …

 

تا اینکه دیگر نتوانست او را دنبال کند. گردنش خیلی کشیده شده بود.

بونگو گنده در اطراف خانه گشته بود و حالا گردن زرافه گره ناجوری خورده بود.


در همین لحظه همه حیواناتی که در این حیله دست داشتند وارد خانه شدند تا به جمیما بفهمانند راجع به فضولی های آزاردهنده ی او چی فکر می کنند. جمیما از کاری که کرده بود احساس شرمندگی کرد و از آن لحظه به بعد تصمیم گرفت از گردن دراز خود، به جای سرک کشیدن در زندگی دیگران، در کارهای سازنده و مفید استفاده کند.

In Chipper Jungle, everything was peaceful and happy until Jemima turned up. Jemima was an extremely tall giraffe, with a long bendy neck like some rubber plant. She got on everyone’s nerves because she was just the nosiest and most gossipy animal anyone had ever known. What made it worse was that, thanks to her height and her long bendy neck, there was no den or nest beyond her reach. There she’d be, always sticking her head in.


She observed everything, and made sure everyone knew what was going on. This annoyed so many animals that they had a meeting and decided to teach her a lesson.


At that time Big Bongo, the most important of all the monkeys, decided to move to an old abandoned den, and he did the place up until it was the cosiest home in the whole jungle. Jemima couldn’t help her curiosity, and one night she tiptoed over there and approached the bedroom window. The window was open and she stuck her head inside. She was just on time to see Big Bongo leaving the bedroom. So, Jemima pushed her neck further in so that she could follow him to the next room. It was dark inside and she couldn’t see very well, but she followed him down a corridor, and then into another bedroom, and then another…


Until at last Jemima couldn’t follow him any more. She had run out of neck. Big Bongo had ran all around his house
and now Jemima’s neck was in one enormous tangle.


Then all the other animals, who were in on the trick, came over to the house to let Jemima know what they thought of her irritating nosiness. She felt so embarrassed that she decided from then on that she would use her long neck for more constructive tasks than poking into the lives of others.

فایل صوتی داستان جمیما، زرافه ى فضول

لغات کاربردی انگلیسی داستان جمیما، زرافه ى فضول

Moosakhani