Moosakhani
0

داستان بچه ی قلقلکی به انگلیسی | The Ticklish Kid

داستان بچه ی قلقلکی: The Ticklish Kid

پیت اسپارکس ، پسری بسیار حساس بود. به حدی که حتی موهایش نیز قلقلکی بودند. فقط کافی بود اشاره ای به موهایش می کردید تا قاه قاه بخندد و هنگامی که خنده اش می گرفت دیگر هیچ کس نمی توانست او را متوقف کند.

 

بنابراین پیت در موقعیتهای عجیبی گرفتار می شد. وقتی که دوستان مادربزرگش به دیدن او می آمدند، همیشه از خنده روده بر میشد. چون تک تک آن خانم های سالخورده ی کوتاه قد دستی به موهایش می کشیدند و می گفتند: “چه پسر بامزه ای!”


روزهایی که باد می آمد وضع بدتر می شد. به محض آنکه نسیمی به میان موهای بلندش، بله موهای بلندش، چون آرایشگر به خاطر قلقلکی بودن پیت نمی توانست موهایش را کوتاه کند، می وزید پیت روی زمین ولو میشد و آن قدر میخندید که دلش درد می گرفت. خنده ی پیت مسری بود و هر کس او را می دید، به خنده می افتاد.

 

همان طور که پیت رشد می کرد و بزرگ می شد، به تدریج مردم مانع از حضور او در بعضی مکان های خاص می شدند. بعضی فعالیت ها خیلی حل بودند که در آنها اصلا نمی شود خندید. بنابراین پیت سعی کرد قلقلک بودن خود را کنترل کند. به همین خاطر انواع و اقسام کلاه ها را سر خود گذاشت، انواع اسپری ها را به موهای خود زد، موهای سرش را از ته زد و حتی به کلاس یوگا رفت تا شاید بتواند از طریق آرامش دادن به خود، دیگر قلقلکی نباشد. اما هیچ کدام از آنها فایده ای نداشتند. او با تمام وجودش می خواست که فقط یک پسر معمولی باشد. ولی به مرور زمان وقتی فهمید نمی تواند به این آرزویش برسد، احساس نومیدی کرد.

 

این وضع ادامه داشت تا اینکه روزی در خیابان با یک دلقک روبه رو شد. دلقک خیلی پیر بود و به سختی راه می رفت. اما وقتی پیت را دید که دارد گریه می کند، جلو آمد تا او را شاد کند. طولی نکشید که پیت به خنده افتاد و با دلقک شروع به حرف زدن کرد. پیت برای دلقک پیر از قلقلکی بودن خود گفت و از او پرسید چرا تا این سن و سال هنوز به کار دلقکی ادامه میدهد.

 

دلقک جواب داد: «کسی وجود ندارد که جای مرا بگیرد و ضمنا من وظایفی بسیار جدی دارم که باید انجام دهم و نمی توانم خودم را بازنشسته کنم».

 

پیت با تعجب به او نگاهی کرد و پیش خود اندیشید: «وظایف جدی؟ آن هم برای یک دلقک؟» و سعی کرد بفهمد این دلقک پیر می خواهد به او چه بگوید.

 

دلقک که سردرگمی پیت را دید، گفت: «با من بیا، تا به تو نشان دهم». بدین ترتیب با همدیگر به راه افتادند و دلقک پیر او را به چند تا بیمارستان، سرپناه، اردوگاه پناهندگان، مدرسه ی شبانه روزی و غیره برد که در آنها افراد مریض، یتیم، بچه هایی با بیماریها و مشکلات جدی ساکن بودند. آنها به محض دیدن دلقک چهره شان عوض میشد و شروع به خندیدن می کردند. همین مدت کوتاه با دلقک پیر، خیلی چیزها را برای پیت تغییر داد . به هر حال روز خاصی برای پیت بود، چون در هر نمایشی که دلقک میداد، دستی هم به سر پیت می کشید و پیت نیز به خاطر قلقلکی بودنش قاه قاه به خنده می افتاد و خنده اش به بچه های دیگر سرایت می کرد و آنها از خنده غش می کردند.

 

وقتی که روز به پایان رسید دلقک رو کرد به پیت و پرسید: «حالا فهمیدی کار و مسئولیت جدی یعنی چه؟ فهمیدی چرا من باید به کارم ادامه بدهم و دل بچه های مریض و غمگین و نومید را شاد کنم؟ و متوجه شدی چرا نمی توانم خودم را حتی در این سن و سال بازنشسته کنم؟»

 

پیت جواب داد: «بله، واقعا فهمیدم. هیچ کس نمی تواند کار تو را انجام دهد. تو استعداد خاصی برای خنداندن دیگران داری و به سختی می شود چنین چیزی را پیدا کرد. ». این را گفت و در اثر وزش باد توی موهایش ،دوباره به خنده افتاد.

 

و این طوری بود که پیت تبدیل به دلقک شد و جای دلقک پیر را گرفت و از آن روز به بعد، این حقیقت که پیت پسری متفاوت با دیگر بچه هاست، او را شاد کرد و از اینکه چنین ویژگی خاصی را دارد، خدا را شکر کرد.

Pete Sparks was a sensitive boy. So sensitive that even his hair was ticklish. You only had to touch his hair an bit and he would burst out laughing. And when this ticklich laughter started, no one could make him stop.


So Pete grew up used to strange situations. When his granny’s friends came to visit, he would always end up in stitches because there was never any shortage of little ladies rubbing his head and saying “How cute!”


Windy days were the worst, with Pete on the ground paralyzed by laughter whenever the breeze blew on his locks, which, incidentally, were pretty long because at the barber shop no one could manage to cut his hair, due to the non-stop giggling. To see Pete laugh, as well as being great fun, was terribly contagious. When Pete started feeling ticklish, everyone ended up in endless laughter, and they had to just give up whatever they were doing.


As Pete grew up, people started to ban him from certain places. Some activities are serious business, and cannot be done amid gales of laughter. So Pete tried everything to control his ticklishness: he tried wearing a thousand different hats, he used ultra strong hairsprays and gels, he shaved his head, and he even went on a yoga course to see if he could bear the tickling by learning to relax himself.


But nothing worked; it was impossible. He wanted, with all his heart, to just be a normal boy. So, as time went on, he began to feel sad and ill-fated for being different.


This went on until, one day in the street, he met a special clown. The clown was very old and could hardly walk, but when he saw Pete in tears, he went to cheer him up. It didn’t take long to make Pete laugh, and they started to talk. Pete told him about his ticklish problem, and he asked the clown how such an old man could carry on being a clown.


“I have no one to replace me”, said the clown, “and I have a very serious job to do”. Pete looked at him, surprised, and thought “serious? A clown?”, trying to understand what the old man had told him.


“Come, I’ll show you” said the clown.


So the clown took Pete all over the city, to many hospitals, shelters, refuges, schools … All were full of children who were sick, or orphaned, children with very serious problems. But as soon as they saw the clown, their faces changed completely and lit up with a smile. Their short while spent with the clown changed everything for them, but that day was even more special, because in every show Pete’s ticklishness would inevitably make an appearance, and his contagious laughter would end up with the kids laid on the floor, dying with laughter.


When the visit came to an end, the old clown winked at Pete and said “Now do you see what a serious job it is? That’s why I can’t retire, even at my age”.


“It’s true,” answered Pete, smiling and returning the wink, “not everyone could do it, you have to have a special gift for laughter. And that’s so hard to find”. This said, the wind again set off his ticklishness and his laughter.

 

And that is how Pete became a clown, and replaced the special old man. And from that day onward, the fact that Pete was different actually made him happy, thanks to his special gift.

فایل صوتی داستان بچه ی قلقلکی

لغات کاربردی انگلیسی داستان بچه ی قلقلکی

Moosakhani