Moosakhani
0

داستان بازی با خورشید انگلیسی | playing with the Sun

داستان کوتاه بازی با خورشید : Palying with the Sun

روزی روزگاری جنگلی بود که در آنجا همه ی حیوانات با شادی و رضایت در کنار هم بازی و زندگی می کردند. این شادی آنقدر زیاد بود که خورشید هم بالاخره متوجه آنها شد و دلش خواست به آنها بپیوندد. حیوانات جنگل به خورشید گفتند که او هم می تواند با آنها بازی کند، اما وقتی خورشید جای خود را در آسمان ترک کرد و برای بازی با حیوانات به جنگل آمد، هیچ یک از حیوانات نتوانستند گرمای او را تحمل کنند و با شتاب از وی دور شدند و پناه گرفتند.

 

خورشید دوباره به داخل ابرها برگشت و خیلی غمگین شد. آنقدر غمگین شد که دیگر دلش نمی خواست هر روز بیرون بیاید و دنیا را روشن کند. بدون خورشید، زندگی رو به نابودی رفت، و جنگل پرشور و دوست داشتنی با حیواناتش تیره و خموده شدند.

 

حیوانات جنگل که علت این مشکل را میدانستند، جلسه ای گذاشتند تا به راه هایی برای شاد کردن خورشید بیندیشند. یکی از حیوانات پیشنهاد کرد که شب ها ، زمانی که خورشید نمیدرخشد، با او بازی کنند. این جوری از گرمای پرتوهای خورشید در امان خواهند بود. بنابرین همهی حیوانات قبول کردند.

 

بدین ترتیب همه ی حیوانات باید تلاش زیاد می کردند در طی روز استراحت کنند تا شب ها بتوانند بازی کنند. اما آنها آنقدر دلشان می خواست که خورشید را شاد کنند که همگی از عهده این کار برآمدندو به زودی خورشید و همراه آن شادی، دوباره به جنگل و بقیه ی دنیا بازگشت.

There was once a forest where all the animals played happily and contentedly together. So much so, that the sun noticed them and wanted to join in. The animals told the sun he could play with them, but when the sun left his place in the sky, and came down to the forest, none of the animals could stand the heat, and they all went running to hide.

 

The sun went back up into the clouds, feeling terribly sad. So sad, that no longer did he want to come out every day and light up the world. Without the sun, life was beginning to run down, the lovely forest and its animals included.

 

Knowing what the problem was, the animals had a meeting to think of ways to cheer the sun up. Someone suggested that they play with the sun at night, when he no longer shone. That would avoid the heat of his rays. So that’s what they did.

 

All the animals had to make a great effort to rest during the day, so that they could play at night. But they so wanted to cheer the sun up that all the animals managed it. Soon the sun and with it, happiness, returned to the rest of the world.

متن داستان را با صدای بلند گوش دهید 🙂

لغات کاربردی انگلیسی بازی با خورشید

رضایت

تحمل کنند

مشکل

بازگشت

اینستاگرام ما رو از دست ندید !

Moosakhani