Moosakhani
0

داستان اسباب بازی های منظم به انگلیسی | The Tidy Toys

داستان انگلیسی اسباب بازی های منظم: The Tidy Toys

روزی روزگاری خانواده ای به خانه ی جدیدی نقل مکان کردند. پسر خانواده وقتی وارد اتاق خود شد، دید همه جای اتاق پر از اسباب بازی، کتاب داستان، مداد، قلم کاغذ و غیره است و همه تمیز و مرتب در جای خود قرار دارند. آن روز پسرک با همه ی آن اسباب بازی های قشنگ و دوست داشتنی بازی کرد، ولی بدون آنکه اسباب بازی ها را به طور منظم در جای خودشان قرار دهد، رفت روی تخت خود خوابید.


صبح روز بعد، همه ی اسباب بازی ها به گونه ای اسرارآمیز همه در سر جای خود قرار داشتند. پسرک مطمئن بود هیچ کس وارد اتاقش نشده است. به هر حال زیاد به آن فکر نکرد. روز بعد دوباره دقیقا همان چیز رخ داد و روز بعد و بعد، اما روز چهارم وقتی پسرک به سراغ اولین اسباب بازی رفت اسباب بازی از توی دستش بیرون پرید و گفت: «من دیگر نمی خواهم با تو بازی کنم!»

 

همین اتفاق با بقیه ی اسباب بازی ها رخ داد. سرانجام خرس اسباب بازی پیر به او گفت: «چرا تعجب کردی که ما نمی خواهیم با تو بازی کنیم؟ تو همیشه ما را از جای مناسبی که داریم و در آن احساس راحتی و شادی می کنیم خارج می کنی. آیا هیچ فکر می کنی چقدر برای کتاب ها سخت است که از طبقه های کتابخانه بالا بروند و در جای خود بخوابند؟ یا برای قلم و مدادها که به قوطی خود برگردند؟ تو هیچ میدانی کف اتاق چقدر سرد و ناجور است؟ ما دیگر نمی خواهیم با تو بازی کنیم مگر اینکه قول بدهی قبل از رفتن به تختخواب، ما را به سر جای خودمان برگردانی.


پسر به خاطر آورد که توی تختخواب خود چقدر احساس راحتی و آرامش می کند. ولی اگر کسی او را مجبور کند که روی صندلی بخوابد، چقدر عذاب خواهد کشید. به همین دلیل فهمید که با دوستانش، یعنی اسباب بازیها، خیلی بد رفتار کرده است و از آن ها خواست او را ببخشند و از آن روز به بعد قبل از آنکه به تختخواب برود و بخوابد، همه آنها را تمیز و مرتب در جای خود قرار میداد.

Once upon a time, a family moved to the new house.On entering his new bedroom he saw that it was full of toys. storybooks, pens, pencils… and all of it was perfectly tidy. That day he played all he liked, but went to bed without having tidied up.


Mysteriously, the next morning all the toys had been put back in their proper place. He was sure that no one had entered his bedroom, but the boy didn’t pay it much mind. The exact same thing happened that day, and the next, but when the fourth day arrived and he went to get his first toy of the day, the toy jumped out of his hands and said, “I don’t want to play with you!”


The same happened with every toy he touched. Finally, an old teddy bear said to him: “Why are you surprised that we don’t want to play with you? You always leave us so far from our proper place, the place we feel most comfortable and happy. Do you have any idea how difficult it is for the books to climb back up onto their shelves, or for the pens to jump into their tin? You haven’t a clue how uncomfortable and cold the floor is! We won’t play with you any more until you promise to leave us in our little houses before you go off to bed.”


The boy remembered how comfy and content he felt in his bed, and how bad he felt when he had once slept in a chair. He realised how badly he had treated his friends, the toys. He asked their forgiveness, and from that day he always put his toys nicely in their special places before he got into bed.

فایل صوتی داستان اسباب بازی های منظم

لغات کاربردی انگلیسی داستان اسباب بازی های منظم

Moosakhani