Moosakhani
0

داستان روبات ویروسی شده به انگلیسی | Robot with a Virus

داستان انگلیسی روبات ویروسی شده: Robot with a Virus

ریکی در خانه ای مدرن زندگی می کرد، که همه ی وسایل آن پیشرفته بود و هر چیزی که می خواست در اختیارش قرار داشت. وقتی والدین ریکی برایش یک روبات بسیار پیشرفته و جدید نیز خریدند، ریکی با دیدن روبات خیلی خوشحال شد. این روبات می توانست آشپزی کند، جارو کند، لباسها را اتو بکشد و از همه مهم تر اینکه قادر بود آخر شب هر چیزی را که کف اتاق ریکی افتاده بود، وو او دوست نداشت روی آن پا بگذارد، جمع کند. خلاصه در همان روز اول، وقتی ریکی رفت روی تختش خوابید، واتاقش را به هم ریخته و نامرتب رها کرد، صبح که از خواب برخاست همه چیز کاملا تمیز و مرتب در سر جای خود قرار داشت.


در حقیقت، آنقدر تمیز که یک روز ریکی صبح که بیدار شد نتوانست تیشرت محبوب خود را پیدا کند، همین طور هیچ اثری از اسباب بازی مورد علاقه اش نبود. همه جا را گشت ولی آنها را نیافت، همین طور سایر اسباب بازی های دیگرش. بعد نگاه مشکوکی به روبات انداخت و تصمیم گرفت یواشکی او را تعقیب کند و ببیند آیا کار اوست یا نه. بالاخره روبات را در حالی که یکی از اسباب بازی های او را داشت پنهان می کرد غافلگیر کرد.

 

ریکی برگشت و دوان دوان به نزد پدر و مادرش شتافت و گفت: «این روبات ویروسی شده! برنامه اش به هم ریخته و نمی تواند کارش را درست انجام دهد. » و از پدر، مادرش خواست او را عوض کنند. اما پدر و مادر ریکی با قاطعیت گفتند نه! غیر ممکن است. آنها خدمتکار جدید را خیلی دوستش داشتند، معتقد بودند خیلی کار می کند و در ضمن آشپزی اش عالیست. بنابرین ریکی احتیاج به مدرک داشت. شاید لازم بود مخفیانه از دزدی روبات عکس بگیرد.

 

تا اینکه یک روز که روبات داشت از راهرو رد میشد، صدای ریکی را شنید که داشت در مورد او به مادرش شکایت می کرد. بلافاصله چرخی زد و به گوشه ای از خانه رفت و بعد از چند دقیقه با یکی از اسباب بازی های ریکی و چند تا از لباسهایش بازگشت.


روبات با همان صدای فلزی اش گفت: «بفرمایید آقا. من نمیدانستم که این کار شما را ناراحت می کند».


ریکی با عصبانیت پاسخ داد: «چطور نمیدانستی، ای دزد؟ هفته هاست اداری یکی یکی اسباب بازیها و لباس های مرا میدزدی!»


روبات با لحنی قاطع و مطمئن گفت: «این چیزها که شما می گویید روی زمین انداخته شده بودند. به همین خاطر من تصور کردم که شما آنها را دوست ندارید. من طوری برنامه ریزی شده ام که آخر شب همه ی چیزهایی را که افراد خانه نمی خواهند جمع آوری می کنم و به جاهایی می فرستم که دیگران بتوانند از آنها استفاده کنند. من یک دستگاه فوق العاده مرتب، منظم، دلسوز و خیرخواه هستم. آیا شما نمی دانستید؟».


ریکی شرمنده و خجالت زده شد. همه زندگی اش با اشیا خود طوری رفتار کرده بود که انگار به درد نخور هستند. از آنها مواظبت نکرده بود. حقیقت داشت که خیلی از آدم های دیگر خوشحال میشدند که از آن چیزها خوب مراقبت کنند. حالا فهمید که روبات نه فقط خراب و ویروسی نشده بود، بلکه خیلی هم هوشمندانه برنامه ریزی شده بود!


از آن روز به بعد ریکی تصمیم گرفت به پسری تبدیل شود که «خوب و هوشمندانه برنامه ریزی شده است!» به خود قول داد که از وسایل خود به خوبی محافظت کند، آنها را تمیز و مرتب نگه دارد. بیش از حد نیازش چیزی نخرد و هر وقت چیزهایی خرید، آن را توسط دوست خوبسش روبات، به کسانی اهدا کند که به آن احتیاج دارند.

Ricky lived in a lovely, futuristic house, which had everything you could ever want. Ricky was still as pleased as punch when his parents bought him the latest model on butler robot. It can cooking, cleaning, ironing, and – most importantly – gathering up old clothes from Ricky’s bedroom floor, which Ricky didn’t like having to walk on. On that first day, when Ricky went to sleep, he had left his bedroom in a truly disastrous state. When he woke up the next morning, everything was perfectly clean and tidy.

 

In fact, it was actually “too” clean; now Ricky couldn’t find his favourite t-shirt, nor his favourite toy. However much he searched, the two items did not reappear, and the same was starting to happen with other things. Ricky cast a suspicious eye on the gleaming butler robot. He hatched a plan to spy on the robot, and began following it around the house. Finally he caught it red-handed, picking up one of Ricky’s toys to hide it.

 

Off he went, running to his parents, to tell them that the butler was broken and badly programmed. Ricky asked them to have it changed. But his parents told him absolutely not; it was impossible, they were delighted with the new butler, and it cooked like a dream. So Ricky needed to get some kind of proof; maybe take some hidden photos.

 

One day, the robot was whirring past, and heard the boy’s complaints. The robot returned with one of the boy’s toys and some clothes for him.

 

“Here, sir. I did not know it was bothering you,” said the butler, with its metallic voice.

 

“How could it not, you thief?! You’ve been nicking my stuff for weeks!” the boy answered, furiously.

 

 

“The objects were left on the floor. I therefore calculated that you did not like them. I am programmed to collect all that is not wanted, and at night I send it to places other humans can use it. I am a maximum efficiency machine. Were you unaware?” the robot said, with a certain pride.

 

Ricky started feeling ashamed. He had spent all his life treating things as though they were useless. He looked after nothing. Yet it was true that many other people would be delighted to treat those things with all the care in the world. And he understood that the robot was neither broken nor misprogrammed, rather, it had been programmed extremely well!

 

Since then, Ricky decided to become a ‘Maximum Efficiency Boy’, and he put real care into how he treated his things. He kept them tidy, and made sure he didn’t have more than was necessary. And, often, he would buy things, and take them along with his good friend, the robot, to help out those other people who needed them.

فایل صوتی داستان روبات ویروسی شده

لغات کاربردی انگلیسی داستان روبات ویروسی شده

Moosakhani