Moosakhani
0

داستان شاهزاده ی شرور به انگلیسی | The Wicked Prince

داستان انگلیسی شاهزاده ی شرور: The Wicked Prince

روزی روزگاری پادشاهی بود که پسری داشت که دائم دروغ می گفت. این شاهزاده ی دروغگو همه ی خدمتکاران خانه را تهدید کرده بود که اگر این موضوع را به پدرش بگویند، سخت تنبیه خواهند شد.

 

یک روز شاه و شاهزاده با همدیگر قصر را ترک کردند. وقتی به دهکده ای رسیدند از هم جدا شدند و هر کدام به راهی رفتند. شاهزاده دوباره همان رفتار معمول خود را آغاز کرد و به دروغگویی مشغول شد. اما پادشاه بدون آن که اعلام کند به آنجا برگشت و به زودی دریافت که پسرش، یعنی همان شاهزاده، چه جوان حقه باز و دروغگویی است.


وقتی این موضوع را با پسرش در میان گذاشت، شاهزاده دوباره به دروغگویی پرداخت و به پدر گفت: «در این دهکده یک جوانی هست که خیلی شبیه من است و اوست که همه ی این رفتار زشت را انجام داده است». اما پادشاه با دیدن آن جوان توی دهکده به این نتیجه رسید که او باید پسر واقعی اش، یعنی شاهزاده باشد.


به همین خاطر آن پسر را با خودش به قصر برد و شاهزاده ی واقعی را توی دهکده رها کرد. بعد از مدتی سرانجام شاهزاده از زندگی گذشته اش که مملو از دروغ و تهمت و افترا بود اظهار تاسف و پشیمانی کرد. مرد جوان وقتی این را شنید تصمیم گرفت شاهزاده را ببخشد. او به شاه اعتراف کرد که او پسر واقعی اش نیست. پادشاه قصر را ترک کرد و رفت پسرش را به خانه آورد، و دو مرد جوان با یکدیگر به دوستان صمیمی و جدانشدنی تبدیل شدند.

There once was a King whose son was a dishonest telltale. This Prince would threaten to punish the servants if they ever let the King know this.


One day, the King and the Prince left the castle together. They arrived at a village, at which point they separated. The Prince went back to his normal behaviour, getting on everyone’s nerves, but the King returned unannounced and caught the Prince red-handed, up to his tricks.


The Prince took advantage of the fact that in that village there was a youth who looked just like him. He told his father that it had been the youth who had done all these bad things. However, the King, seeing what a lying snitch this person was, concluded that the boy in the village must be his real son, the Prince.


So the King took the boy back with him to the palace, and left the real Prince in the village. While there, the Prince finally came to regret his previous life filled with lies and accusations. The other young man heard of this, and decided to forgive the Prince. He confessed to the King that he wasn’t his real son after all. The King left the castle and brought his son home, and the two young men ended up as inseparable friends.

فایل صوتی داستان شاهزاده ی شرور

لغات کاربردی انگلیسی داستان شاهزاده ی شرور

Moosakhani