Moosakhani
0

داستان چارلی شاد به انگلیسی | Cheerful Charlie

داستان انگلیسی چارلی شاد : Cheerful Charlie

چارلی شاد پسر بسیار خاصی بود. وقتی که هنوز توی شکم مادرش بود، انگار با چیزی تصادف کرده بود و هنگامی که به دنیا آمد نمی توانست راه برود. اما این نقص هرگز برای او مشکلی نبود. او همیشه شاد و خوشحال بود که قادر است رشد کند و بزرگ شود. به او لقب چارلی شاد داده بودند چون بچهای ذاتا شاد و پرهیجان و پرشور و شوق بود و هر جا می رفت، همه
را شاد می کرد.

 

یک کارگر ساختمانی، یک پستچی، یا یک راننده ی تاکسی پیدا نمی شد که از دیدن چارلی خوشحال نشود. چارلی وقتی پستچی را می دید فریاد میزد: «شاد و شنگول باش، آقای پستچی! این جوری امروز نامه های بیشتری را تحویل خواهی داد!» یا وقتی راننده تاکسی را میدید، فریاد میزد: «عالی بود، عجب پارکی کردی آقای راننده! بهتر از هر کس دیگر این کار را می کنی. باید یک مسابقه ترتیب بدهی. مطمئنم توی آن اول میشوی!» او همچنین برای هر چیزی راه حل و ایده ی جالبی داشت، به طوری که هر کس کار بزرگی انجام میداد یا چیز جدیدی اختراع می کرد از ایده های چارلی تشکر می کرد.

 

یک روز چارلی با مشکلی روبه رو شد که حل نشدنی به نظر می رسید. در ایام تعطیلات تابستانی پسر جوانی به محله ی آنها آمد که معروف بود به پسرک نالان، چون دائم در حال گریه و زاری بود. پسرک نالان بدون توجه به آنچه چارلی به او می گفت، همیشه دلیلی پیدا می کرد که غمگین باشد:

 

«من هیچی آبنبات ندارم … پدر و مادرم آن اسباب بازی را برایم نخریدند… من نمی توانم هر موقع دلم خواست تلویزیون تماشا کنم … مرا مجبور می کنند به مدرسه بروم ولی من از مدرسه خوشم نمی آید». اما چارلی شاد اصلا دلش نمی خواست چنین موجودی روحیه ی او را خراب کند و بیشتر اوقات را با پسر نالان می گذراند و مثل رفتاری که با دیگران داشت سعی می کرد او را شاد و سرحال کند.

 

 

سپس یک روز هنگامی که دو تایی با هم توی کوچه ای قدم میزدند، کسی از پنجره طبقه ی سوم ساختمانی تکه کیکی را همراه با یک کلاه قیفی رنگارنگ پایین انداخت و آن ها دقیقا روی سر چارلی فرود آمدند. چارلی چنان ترسید که حتی لب هایش به هم چسبید. هر دو پسر ساکت شدند و پسر نالان نزدیک بود گریه و زاری راه بیندازد. ولی نگاهی به قیافه ی چارلی انداخت و گفت: «وای چارلی، هیچ کس به این سرعت نمی توانست تغییر چهره بدهد و لباس و کلاه دلقکی بر سر بگذارد. تو واقعا معرکه شدی!»


و با گفتن این کلمات، پسر نالان بالاخره فهمید که چرا چارلی همیشه شاد و سرحال بود. او همواره در هر قضیه ای که رخ میداد جنبه ی خوب و سرگرم کننده ی آن را می دید و به هیجان می آمد و شاد میشد

Cheerful Charlie was a very special boy. When he was still tiny, and in his mother’s tummy, she had had an accident, which meant that Charlie couldn’t walk. But that had never been a problem for him; he had always been happy to be able to grow and become an older boy. They had started calling him Cheerful Charlie because his joyful and enthusiastic nature was so contagious. He really brightened everything up for those around him.


There wasn’t a builder, a postman, or a taxi driver who wasn’t pleased to see Charlie. “Cheer up, Mr. Postman, that way you’ll deliver more letters today than any other!” he would say, or “That was great, Mr. Taxi Driver, you park that thing better than anyone. You should enter a competition!” He also had great ideas and solutions for everything; and he shared them so generously that, just about every day in that town, someone did a great job of something, or invented something new, thanks to Charlie’s ideas.


One day, though, he came up against a really tough not to crack. A young boy came to town on his holidays. He was known as Waterworks, and he was a real crybaby. No matter what Charlie said to him, Waterworks would always find some reason to be sad:


“I don’t have many sweets… my parents didn’t buy me that toy… I can’t watch television… I have to go to school and I don’t like it…” Everything seemed so bad to him. But Cheerful Charlie wasn’t going to let a grump like that drag him down, and he kept spending more time with Waterworks, constantly trying to cheer him up, just as he did with everyone.


Then, one day, when the two of them were together in the street, someone dropped a pie from a window above, and it landed right on Charlie’s head. He got such a fright that he couldn’t even move his lips. The two boys were speechless. and although Waterworks was just about to cry, during those moments of silence, he missed Charlie’s happy words so much that he finally said, “Wow, Charlie, that’s a nice clown disguise you just put on. And so quickly too!”


And, on saying those words, Waterworks felt so good, that he finally understood why Charlie was always so happy and cheerful. He realised that he was now so used to his friend’s enthusiasm that he couldn’t help but see the good and the funny side of everything.

فایل صوتی داستان چارلی شاد

لغات کاربردی انگلیسی داستان چارلی شاد

Moosakhani