Moosakhani
0

داستان سکه های پدربزرگ انگلیسی | Grandfather’s Coins

داستان کوتاه سکه های پدربزرگ : Grandfather’s Coins

جولیا با بچه‌های عمو و عمه اش هر ماه برای صرف یک وعده غذای خانوادگی به خانه پدربزرگشان می‌رفتند. آنها همیشه با هیجان منتظر لحظه ای بودند که پدربزرگشان به آنها چند سکه می داد و به آنها می‌گفت : “با این سکه ها می توانید برای خودتان چیزی بخرید.” سپس همه بچه ها برای خرید آدامس و بیسکوئیت و آب نبات با عجله از خانه بیرون می‌رفتند. پدربزرگ و مادربزرگ، عمه‌ها، عموها و والدین بچه‌ها با دیدن این رفتار بچه‌ها، می‌گفتند که آنها هرگز یاد نمی گیرند که پولشان را چگونه خرج کنند. بنابراین آنها آزمون ویژه‌ای را پیشنهاد کردند که در آن بچه ها باید طی یک دوره یک ساله، نشان می دادند که چگونه توانسته اند آن سکه‌ها را به بهترین شکل خرج کنند.

 

بعضی از بچه ها فکر کردند که پولشان را پس انداز کنند، اما رابین و نیکو دو تا از کوچکترین بچه ها، به این نظر توجهی نکردند و به خرج کردن سکه ها و خریدن آب نبات و شیرینی ادامه دادند.

 

هر بار جانها شیرینی و آبنبات می‌خریدند جلوی بچه های دیگر رژه می رفتند و شیرینی‌های خود را با خنده و شوخی به آنها نشان می دادند تا آنها را هم وسوسه کنند. این کار آنها آنقدر کلارا و جو را عصبانی کرد که آنها هم دیگر نتوانستند پول خود را پس انداز کنند و مانند رابین و نیکو تمام پول خود را صرف خریدن شکلات و شیرینی کردند.

 

مانتی که پسر با هوشی بود تصمیم گرفت با پول خود خرید و فروش راه بیندازد و یا با بچه های دیگر به کارگری برود و چیزی نگذشت که مایه تعجب همه خانواده شد. او با کمی تلاش مقدار زیادی پول بدست آورد و با راهی که در پیش گرفته بود، بی شک به مرد ثروتمندی تبدیل می شد. اما، او پسر چندان با دقتی نبود و دست به کارهایی می زد که ریسک زیادی داشتند. دو سه ماه بعد حتی یک پنی از پول هایش هم برایش باقی نمانده بود، زیرا همه پول خود را در یک مسابقه اسب دوانی شرط‌بندی کرده و باخت.

 

 از طرف دیگر، آلکس دارای اراده آهنین بود. او همه سکه هایی را که از پدربزرگ گرفته بود پس انداز کرد و می‌خواست مسابقه را ببرد و در پایان سال او بیش از بقیه بچه ها پول جمع کرده بود. حتی بهتر از آن، او با آن همه پول توانست مقداری شیرینی با قیمت تخفیف یافته بخرد، به نحوی که در روز مسابقه مقدار شکلات و شیرینی آلکس بیش از شکلات و شیرینی هایی بود که بچه ها توانسته بودند طی یکسال خریداری کنند و حتی پس از خرید آن همه شیرینی، مقداری پول برایش ماند که توانست یک اسباب بازی با آن بخرد. واضح بود که برنده مسابقه شده است و بقیه از او یاد گرفتند چگونه باید پس انداز کنند و چگونه برای رسیدن به هدف صبر داشته باشند.

 

 اما جولیا، این دختر بیچاره نتوانست در آن روز از مسابقه لذت ببرد، زیرا اگر او برنامه مخفی و شگفت انگیزی را طراحی کرده بود و همه پول خود را در راه آن خرج کرده بود اما وقت کافی نداشت و نتایج آن را به دیگران نشان دهد. از طرفی آنقدر از موفقیت برنامه‌اش مطمئن بود که علی رغم تغییر حالت چهره خویشان و وابستگان خود که به نظر می‌رسید دارند با خود می‌گویند :”دختر بیچاره، او نتوانست چیزی پس انداز کند” تصمیم گرفت آن را ادامه دهد. 

 

سرانجام وقتی که داشت به پایان دومین سال از برنامه خود می رسید، با یک ویولون و مقدار زیادی پول به خانه پدربزرگش رفت و همه فامیل را غافلگیر کرد. آنچه که بیش از همه باعث تعجب همه شد، شنیدن صدای آهنگی بود که او با ویولونش نواخت. او واقعاً آن آهنگ را خوب نواخت.

 

همه می‌دانستند که جولیا چقدر ویولون زدن را دوست می‌داشت، اما خانواده او نمی توانستند هزینه کلاس های موسیقی او را پرداخت کنند. بنابراین جولیا؛نزد ویولون فقیری که در پارک بود رفت و به او گفت اگر به ویولون زدن یاد دهد او همه سکه هایی را که پدربزرگش داده به او می‌دهد. اگر چه پولی که جولیا به آن مرد می داد پول زیادی نبود، اما آن مرد با دیدن شور و هیجان جولیا، طی ماه‌ها به او درس داد و با دیدن تمایل و علاقه جولیا، کمی بعد از یکسال ویولون نواز یک ویولن به جولیا قرض داد تا بتوانند دوتایی در پارک برنامه اجرا کنند. آنها آنقدر در کار و اجرای دوتایی موفق بودند که کم‌کم جولیا توانست برای خودش یک ویولون بخرد و کمی هم پول پس انداز کند.

 

از آن روز به بعد، تمام فامیل به جولیا کمک کردند و او به یک ویولن نواز معروف تبدیل شد.

 

او همیشه به مردم می گفت چگونه ممکن است با خوب خرج کردن فقط چند سکه ، بعیدترین آرزوهای خود را به واقعیت تبدیل کنند.

Every month Julia and her cousins would go for the big family meal at their grandparent’s house. They would always wait excitedly for the moment their grandfather would give them a few coins,” so you can buy yourself something.” then all the children would run off to buy chewing gum, lollies, or wine gums. The grandparents, aunts, uncles, and parents commented that, behaving like this, the children would never learn to manage their money. So they proposed a special test, in which the children would have to show, over the course of a year, just what they could manage to get with those few coins.

 

Some of the children thought that they would save their money, but Roben and Nico, the two smallest kids, paid no attention, and they continued spending it all on sweets.

 

Every time, they would show off their Sweets in front of the other children, laughing and making fun of their cousins. They made Clara and Joe so angry that these two could no longer stand to keep saving their money. They joined Ruben and Nico in spending whatever they had, as soon as possible, on sweets.

 

Monty was a clever boy, and he decided to start managing his money by exchanging it: buying and selling things, or working with other children. soon he had surprised the whole family. He had accumulated a lot of money for little effort. The way he was going, he would end up almost a rich man. However Monty was not being very careful, and he got involved in more and more risky deals. A few months later he hadn’t single penny left, after placing a losing bet on a horse race.

 

Alex, on the other hand, had a will of iron. He saved and saved all the money he was given, wanting to win the competition, and at the end of the year he had collected more money than anyone. Even better, with so much money, he managed to by sweets at a reduced price, so that on the day of the competition he was presented with enough sweets for much more than a year. And even then, he still had enough left over for a toy. He was the clear winner, and the rest of his cousins learnt from him the advantages of knowing how to save and how to wait.

 

There was also Julia. Poor Julia didn’t enjoy the day of the competition because even though she had had a wonderful secret plan, she had sent her money without giving her plan enough time to work. However, she was so sure that her plan was a good one, that she decided to carry one with it and maybe change the expressions on her relatives faces, who had seemed to be saying” What a disaster that girl is. She couldn’t manage to save anything.”

 

When she was about to complete the second year of her plan, Julia surprised Everyone by turning up at the grandparents’ house with a violin and a lot of money. What was even more impressive what hearing her play. She did it really well.

 

Everyone knew that Julia abored the violin, even though the family couldn’t afford to pay for her to have lessons. So Julia had got to know a poor violinist who played in the park, and she offered him all the coins her grandfather had given her, if he would teach her how to play. Although it wasn’t much money, one seeing Julia’s excitement, the violinist agreed, and the taught her happily for mouths. Julia showed so much desire and interest that a little after a year the violinist loaned her a violin so they could play together in the park, as it duo. they were so successful that gradually she managed to buy her own violin, with quite a bit of money to a spare.

 

From then on, the whole family helped her, and she became a very famous violinist.

 

And she would always tell people how it was possible, with just a few coins well spent, to make your wildest dreams a reality.

فایل صوتی داستان انگلیسی سکه های پدربزرگ

لغات کاربردی انگلیسی داستان سکه های پدربزرگ

رفتار

پس انداز

خنده

باهوشی

مقدار زیادی پول

مسابقه اسب دوانی

قیمت تخفیف یافته

یاد گرفتند

چهره ی خویشان و وابستگان

پول زیادی

قرض داد

اینستاگرام استاد انگلیسی

با کلی پست های آموزشی رایگان

Moosakhani