Moosakhani
0

داستان بابی کوهنورد به انگلیسی | Bobby the Mountain Climber

داستان کوتاه بابی کوهنورد : Bobby the Mountain Climber

بابی کوهنورد به خاطر سعی و تلاشش برای صعود از یک کوهستان مرتفع و برفی معروف بود. او حداقل سی بار تلاش کرده بود که از این کوهستان بالا برود و به قله ی آن دست یابد، اما هر بار شکست خورده بود. او هر بار فکر خود را روی قله ی برفی کوه متمرکز می ساخت و مناظر اعجاب انگیز و حسن آزادی در بالای قله را پیش خود تصور می کرد. اما همان طور که پیش می رفت، از قدرتش کاسته می شد، دیدش ضعیف تر میشد و اغلب در این جور موارد، متوجه کفش های کهنه و پوسیدهی خود می شد که باعث درد در پاهایش می شدند و سرانجام وقتی که ابرها در اطراف او جمع میشدند و دیگر نمی توانست قله را ببیند، می نشست تا کمی استراحت کند و بتواند راه برگشت به دهکده را طی کند. اگرچه کمی دربارهی جوک ها و شوخی هایی که مردم با او می کردند نگرانی داشت.

 

در یکی از این موقعیت ها، او با پیپر پیر، عینک ساز شهر، برای صعود از کوه رفت تا او نیز شاهد شکست او باشد. پیپر ،بابی را به تلاش دوباره تشویق کرد، و به بابی عینک آفتابی ویژه ای هدیه کرد و گفت:

 

هر گاه آسمان پر از ابر شد و هر گاه کفشهایت باعث آزار و درد پاهایت شدند، این عینک را به چشم بزن. این عینک ویژگی خاصی دارد و به تو کمک خواهد کرد».

 

بابی بدون اینکه فکر چندانی بکند، این هدیه را از پیپر قبول کرد.اما وقتی که پاهایش شروع به درد کردند حرف پیپر را به یاد آورد و عینک را به چشم هایش زد. درد پاهایش خیلی بد بود، اما با آن عینک جدید او هنوز می توانست قله ی پوشیده از برف را ببیند، بنابراین به راه خود ادامه داد.

 

تقریبا همه چیز درست مثل همیشه اتفاق افتاد، و بدبختی به شکل پوشش ابرها ظاهر شد. اما این بار او همچنان می توانست قله را از پشت ابرها ببیند. بنابراین بابی به راه خود به طرف قله ادامه داد و ابرها را پشت سر گذاشت، درد پاهایش را فراموش کرد و سرانجام به قله رسید. یقینا رسیدن به قله ارزش تحمل این همه درد را داشت. احساس پیروزی او با هیچ چیز قابل مقایسه نبود، منظرهی قله در آن سکوت، باشکوه و اعجاب انگیز بود. کوهستان در زیر پایش به وسیله ی دریای متراکمی از ابر احاطه شده بود. بابی به خاطر نمی آورد ابرها هرگز آن قدر ضخیم بوده باشند، همان طور که دقیق تر به آن عینک نگاه می کرد، متوجه همه چیز شد.

 

پیپر یک تصویر نورانی و روشن از قله ی پوشیده از برف کوهستان را بر روی لنزهای آن عینک کنده کاری کرده بود. این کنده کاری به نحوی بود که فقط در صورتی که به طرف بالا نگاه می کردی، دیده می شد. پیپر پی برده بود که هر گاه بابی چشم اندازی از هدف خود را در پیش رو نمی داشت، تمایل و اراده اش هم برای رسیدن به آن کم می شد و در نهایت از بین می رفت.

 

بابی فهمیده بود که تنها مانع او برای رسیدن به قله، یأس و ناامیدی خودش بوده است. وقتی که دیگر نمی توانست قله را ببیند، مشکلات پدیدار می شدند. او از پیپر برای استفاده از این حقه ی کوچک سپاسگزار بود. حقه ای که به او کمک کرد تا ببیند که اهداف او غیرممکن نبودند و اینکه آن ها همچنان مثل همیشه سر جای خود بودند، جایی که همیشه باید باشند.

 

Bobby the mountain climber was famous for his attempts to climb the big snowy mountain. He had tried it at least thirty times, but had always failed. He began the ascent at a good pace, focussing on the snowy summit, imagining the marvellous view and the sense of freedom up there. But as he went on, and his strength dwindled, his gaze would lower, and more often would he look at his worn out boots. Finally, when the clouds had gathered round him, and he understood that he wouldn’t be able to enjoy the view from the summit that day, he would sit down to rest,relieved to be able to start the descent back down to the village, though slightly worried about all the jokes he would have to endure.

 

On one of these occasions he went up the mountain accompanied by old Peeper, the town optician, who bore witness to the failure. It was Peeper who most encouraged Bobby to try again, and he presented him with a pair of special sunglasses.

 

“If it starts clouding over, put these glasses on, or if you feet start hurting put them on too. These are special glasses, they’ll help you.”

 

Bobby accepted the gift without giving it much mind, but when his feet started hurting again he remember what Peeper had said, and he put on the glasses. The pain was pretty bad, but with those new sunglasses he could still manage to see the snow-covered summit; so on he continued.


Just as nearly always seemed to happen, misfortune returned in the form of cloud cover. But this time it was so light that he could still see the summit through the clouds. And so Bobby kept climbing, leaving the clouds behind, forgetting his pain, and finally arriving at the summit. It was certainly worth it. His feeling of triumph was incomparable; almost as magnificent as that wonderful view, resplendent in its silence, the mountain below surrounded by a dense sea of clouds. Bobby didn’t remember the clouds being as thick as that, so he looked more closely at the sunglasses, and understood everything.


Peeper had engraved a light image on the lenses, in the form of the snow-covered summit. It was made in such a way that you could only see it if you looked upwards. Peeper had understood that whenever Bobby lost sight of his objective, he would similarly lose sight of his dream, and his will to continue would wane.


Bobby realised that the only obstacle to reaching the summit had been his own discouragement. When he could no longer see the top of the mountain, the problems had set in. He thanked Peeper for using that little trick to help him see that his aims were not impossible, and that they were still there, where they had always been

فایل صوتی داستان بابی کوهنورد

لغات کاربردی انگلیسی داستان بابی کوهنورد

صعود

متمرکز می ساخت

کاسته می شد

موقعیت ها

عینک

هدیه

بدبختی

قله

کنده کاری کرده بود

از بین می رفت

حقه ی کوچک

اینستاگرام استاد انگلیسی

با کلی پست های آموزشی رایگان

Moosakhani